سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

تولد خاله مریم...

سلام دخترم... خيلي خانوم شدي و خيلي فهميده و عاقل هستي... بهت افتخار ميكنم و مثل هميشه و هر روز خدا رو به خاطر داشتن تو شاكرم... عسل مامان امروز هفدهم اسفنده و روز تولد خاله مريم... خاله مريم جون تولدت مبارك... ديروز وقتي خاله رو خونه مامان پروين ديدي بهش گفتي كه تبلدت مبارك... آفرين به دختر با احساس و مهربونم... ديروز كمي خونه مامان پروين كمك كرديم تا بخشي از كارهاشون تموم بشه... اما بعدش من وقت دكتر داشتم و با هم رفتيم سمت مركز بهداشت... خيلي خسته شدم و چون كمي سرماخوردگي هم داشتم مزيد بر علت شد كه تحملم كم بشه... تو هم اصرار داشتي كه برات سي دي بخرم و ميگفتي كه قول ميدم دختر خوبي باشم... وقتي رسيديم نزديك خونه مامان پروين ميگفتي مامان سي...
17 اسفند 1390

آخر هفته اي شلوغ و عروسي پسر عمه ات...

سلام نفس خانوم... از وقتي فهميدي كه ميخوايم بريم بابلسر دقيقه اي يه بار ميگي كي ميريم بابلوس؟ چهارشنبه با هم رفتيم آرايشگاه خواستم موهاتو مرتب كنم نذاشتي... چون بابا هم دوست داره موهات بلند بشه اصرار نكردم ديگه. از آرايشگاه كه برگشتيم خونه رو جمع و جور كرديم وسايل سفر رو جمع كردم... شب كه بابا اومد بهش گفتي كي ميريم بابلوس اون هم ميخواست كه همون موقع راه بيافتيم اما چون خسته بود من مخالفت كردم و گفتم صبح راه ميافتيم. ساعت شش بود كه راه افتاديم و ساعت ده و نيم صبح رسيديم. صبحانه خورديم و ناهار رفتيم خونه عمه... برگشتيم خونه عزيز و كمي استراحت كرديم تو خوابيدي و وقتي بيدار شدي واسه رفتن به تالار آماده شديم. اونجا خيلي همه بهت توجه ميكردن و چون...
13 اسفند 1390

دکور جدید اتاق سارا جون...

سلام دخترم، پنجشنبه صبح بابایی ما رو برد خونه دوست من، خاله اکرم اونجا بودیم تا شش بعدازظهر و تو با پرنیا حسابی بازی کردی و گاهی هم بهونه میگرفتید... اینقدر خسته شدی که وقتی نشستیم تو ماشین خوابت برد. صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم با بابا مشغول جا به جا کردن دکور اتاق تو شدیم. جای تخت کمدت رو عوض کردیم و چیدمان اتاق ها رو عوض کردیم خسته شدیم ولی در نهایت تو گفتی چقدر اتاقم قشنگ شده، چقدر کمدم تمیز شده! اینقدر کمدت رو به هم ریخته بودی که من دیگه حوصله تمیز کردنش رو نداشتم گفتم هر وقت جا به جا کردیمش مرتب و تمیزش میکنم، و تو هم متوجه این تمیزی و مرتب بودن شدی... خداروشکر راضی بودی از این تغییر دکوراسیون و خوشت اومده بو...
6 اسفند 1390

تماشای فیلم HUGO ...

سلام خوشگل خانوم، بیست بهمن به سانس دوازده شب تالار شمس دعوت شده بودیم. چون که خیلی دیروقت بود من به بابا گفتم که سارا اذیت میشه من نمیام تو خودت برو، اما گفت که نه میخوام که با هم بریم. فیلمش ارزش اینو داره که اون وقت شب راهی سینما بشیم. گفتم مگه چه فیلمیه؟ گفت که فیلم هوگو که برنده گلدن گلاب شده تو تالار شمس نمایش سه بعدی داره! بیا بریم سارا هم میذاریم خونه مامان اینا!‌ من گفتم نه اونجا اگه بذاریمش ممکنه بیدار بشه و بدخواب بشه،‌ از طرفی اونارو هم اذیت میکنه. اگه ببریمش خیالم راحت تره. بابا که از جشنواره اومد دنبالم ساعت یازده و نیم شب بود من و تو هم آماده بودیم و سریع از خونه زدیم بیرون، ‌همین که نشستیم تو ماشین ...
20 بهمن 1390

شروع جشنواره فیلم فجر و سینما رفتن سارا خانوم...

سلام دختر نازم... دیروز پنجشنبه سيزده بهمن اولين روز جشنواره بود كه با هم رفتیم و فيلم زندگي خصوصي رو ديدیم! فيلم كه تموم شد به بابا گفتی بابا تموم شد خيلي قشنگ بود... حالا بريم! چهارشنبه صبح ساعت نه و نیم اینا بود که بهم زنگ زدن تا برم یه شرکت برای مصاحبه! که بهش گفتم امروز نمیتونم و شنبه میام. اونا هم گفتن که باهام تماس میگیرن. امیدوارم که جای خوبی باشه. عزیز و عمو و زن عمو هم ساعت دو و نیم بعدازظهر بود که اومدن خونمون تا عزیز بره دکتر و تزریقشو انجام بده. بابایی خیلی دیر اومد تا ساعت سه و نیم صبح سر کار بود و اصلا ندیدیمش. صبح هم وقتی بیدار شدیم عزیز اینا رفته بودن. بابا هم سریع آماده شد و رفت که بره سرکار! آخه خیلی کار داشت. سه شنبه ياز...
14 بهمن 1390

مسافرت آخر هفته...

سلام خوشگل مامان! امروز شنبه است و هشتم بهمن! پنجشنبه بود صبح بعد از يه خواب خوب و طولاني و خوردن يه صبحانه مفصل يه دفعه بدون هيچ آمادگي تصميم گرفتيم بريم مسافرت! اونم كجا! يه جاي سرد! تو دل كوير! از ترس اينكه خدايي نكرده تو سرما بخوري دل دل ميكردم كه با بابا تصميم گرفتيم واسه تنوع هم شده بريم يه جايي كه مملو از سكوت باشه و به آرامش برسيم. سريع وسايلمونو جمع كرديم و رفتیم دنبال بابا بزرگ من و بعدش راهي شديم تو هم دختر خوبي بودي و توي راه اذيت نكردي. وقتي رسيديم احمد آباد ساعت تقريبا چهار و نيم بعدازظهر بود. خلاصه جمعه هم اونجا بوديم تا ساعت سه بعدازظهر كه راه افتاديم به سمت تهران. اينقدر آرامش و سكوت احمد آباد زياد بود كه اون يك روز برا...
8 بهمن 1390

گوشواره هات مباركه دخترم!

سلام خوشگلم! ديروز يعني سه شنبه بيست و هفتم دي ماه از صبح با بابا رفتيم خونه مامان پروين. اونجا تنها بودي و تقريبا حوصله ات سر رفته بود همش ميگفتي بهار كوش؟ بهت گفتم بهار مهد كودكه مامان پروين ميره مياردش. وقتي بهار اومد كلي باهاش بازي كردي. از روزي كه رفته بوديم بابلسر و تو بچه ها رو اونجا ديدي كه گوشواره دارن همش ميگفتي كه منم گوشواره ميخوام! من و بابايي هم كه ديديم ديگه خودت دوست داري گوشواره داشته باشي توافق كرديم كه ببريم گوشتو سوراخ كنيم. منتظر بابا شدم كه بياد ولي كارش طول كشيد و نشد كه همراهمون باشه به خاطر همين با خاله ريحانه رفتيم اون هم سوراخ گوشش بسته شده بود و ميخواست كه دوباره گوششو سوراخ كنه. اول خاله ريحانه نشست و گوششو سورا...
28 دی 1390

سارا خانوم بازيگوش من!

سلام به بازيگوش ترين دختر اين خونه! يه كم سرماخوردگيت بهتر شده اما حرف گوش نميدي ديگه. هر چي به عزيز ميگفتم كه هر چي سارا خانوم ميگه انجام نده ميگفت كه دلم نمياد! همين كارش باعث شده كه بهونه گير بشي و اصلا حرف گوش ندي. اگه هم كاري بخواي و من انجام ندم بيخودي نق ميزني و ميگي مامان بد! نميدونم بايد چيكار كنم؟! بيست و دوم ساعت يازده و نيم ظهر با عزيز راه افتاديم به سمت بابلسر. ساعت چهار بعدازظهر رسيديم خونه عمو محسن تو مهموني شام دور هم جمع بوديم و تو حسابي بازي كردي با بچه ها. هر از گاهي هم حرف گوش نميكردي كه فكر ميكنم به خاطر اين بود كه مدتها بود تو اين همه شلوغي و سروصدا نبودي. شب خيلي خسته شدي اما تا من نخوابيدم تو هم نخوابيدي. صبح بيدار شد...
26 دی 1390

دختر قشنگم سرماخورده!

سلام سارا جونم! خوشگل مامان بمیرم برات سرماخوردی و بینیت حسابی کیپ شده! عزیزم چقدر بهت گفتم سارا جون مواظب خودت باش! سارا پیش بهار نرو! سارا با بهار بازی نکن! مگه حرف گوش میدی. آخرش هم مریض شدی. بازم خداروشکر سریع بردمت دکتر وگرنه خدایی نکرده حالت بدتر و خراب تر میشد. این روزها که عزیز اینجاست و ما همش در رفت و آمدیم. تو هم حسابی خسته شدی. آخه جایی نمیریم و تقریبا بیشتر وقتمون رو تو خونه میگذرونیم. دعا کن زودتر این روزها بگذره و ما هم خیالمون راحت بشه. بابا هم درگیر یه مراسمی بود که خداروشکر شنبه دهم دی ماه به خیر و خوشی برگزار شد. به احتمال زیاد هفته آینده پنجشنبه میریم خونه عمو محسن اینا. دوست دارم عشق مامان. بابا دیشب به خ...
13 دی 1390

عزیز و عمو و زن عموی سارا اومدن...

سلام، عزیزم روز شنبه بود که عمو اینا اومدن خونمون. خیلی عمو و زن عمو رو دوست داری هر وقت میان کلی باهاشون بازی میکنی. ایشاءالله که خدا بهشون یه نی نی سالم و صالح بده. دیروز که میخواستن برن همش میگفتی زن عمو تو باش نرو، یا میگفتی من میخوام بیام خونتون! خیلی زن عمو ذوق میکرد وقتی تو اینطوری حرف میزدی. عمو وقتی کلوچه بهت داد اجازه دادی برن. همش به من میگفتی مامان من هم برم بابلس. به بابلسر میگی بابلس! خیلی خوشگل میگی. الان هم داری با عزیز نماز میخونی خوشگلم. خدا ازت قبول کنه ایشاالله. دوست دارم نفس مامان عاشق همه درک و فهمتم. احساس مادرانه من روز به روز بیشتر و بیشتر میشه بهت. بهم میگی من میرم مهد تو خونه باش. میگم من هم میرم سرکار میام د...
5 دی 1390