سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

چهل و نه ماهگیت و شروع ماه مهر ماه مهربان!

سلام دختر قشنگم، خوبی نفس مامان! امروز چهل و نه ماهه شدی و چهار سال و یک ماهت تموم شد. با مشورت با بابا جون و شما و مامان پروین به این نتیجه رسیدیم که فعلاً کلاس نقاشی و مهد نری، به چند دلیل، اول اینکه از این به بعد هوا سرده و همش بچه ها دچار سرما خوردگی و ویروس های عجیب غریب میشن، و تو هم اگه بخوای بری مهد، خدایی نکرده مریض بشی، هم خودت اذیت میشی و هم من! هر چند دوست دارم بری مهد و چیزای جدید یاد بگیری، اما بودن پیش مامان پروین هم مزایای خاص خودش رو داره، هم کنار بهار جون که داره کلاس اول رو شروع میکنه چیزای جدید یاد میگیری و هم از نظر خواب و تغذیه و .... خیالم راحته. امیدوارم این چند ماه هم به خوشی و سلامتی سپری کنی نفسم تا هوا به...
1 مهر 1392

انگار قصد رفتن به کلاس هاتو نداری...!

سلام دخترم، خانومم! بعد از اینکه دعاهات در حق من مستجاب شد، من از اول مرداد ماه مشغول به کار شدم، الحمدالله تو شرکتی استخدام شدم که مدت ها بود بهش فکر میکردم، تو هم الحمدالله با من همکاری کردی. چون قبل از اینکه مشغول بشم، باهات در موردش صحبت کرده بودم و بهت گفته بودم که اگه من برم سرکار دیگه ساعت دوازده نمیتونم بیام دنبالت ساعت چهار بعدازظهر میام دنبالت. بهت ناهار میدم تا اونجا با دوستات بخوری و ... کلی سفارش دیگه. تو هم پذیرفته بودی و با من همکاری لازم را داشتی، مرداد ماه که بابا هر روز صبح تو رو میبرد کلاس و بعدش میرفت سرکار، من خیلی زودتر از تو و بابایی از خونه میومدم بیرون، تا اول وقت برسم سرکار، تا بعد از پایان ساعت کارم سریع بیام پیش...
24 شهريور 1392

تولدت مبارک همه ی زندگیم!

سلام عسل بانوی مامان فدای اون قد و بالات بشم من که واسه خودت خانومی شدی! هزار ماشاءالله... لا حول الا قوه الا بالله العلی العظیم... نفس من دیروز وقت آتلیه داشتیم،‌ فدای هر چی بگم از خانومیات و خوشگلیات کم گفتم، دست خاله فرانک درد نکنه که باعث شد زیباییت صدچندان بشه... وقتی با بابایی اومدی آرایشگاه دنبالم،‌ با دیدنت ضربان قلبم تندتر و تندتر شد،‌ باورم نمیشد که تو همون هدیه ی زیبای خدا هستی به من! زیر لب صلواتی فرستادم و خدا رو به خاطر نعمت بزرگش شکر کردم و ازش خواستم همیشه حافظ و نگهدارت باشه عشقم. باورم نمیشد که چقدر بزرگ و خانوم شدی، نفس شدی، عمر شدی، همه ی زندگی مون در تو خلاصه میشه عشقم. عکسای آتلیه ات هم فو...
1 شهريور 1392

رمضان مبارک...!

سلام بانوی مهربونی! عشق مامان امروز هشتمین روز از ماه مبارک رمضانه، رمضان بر تو مبارک باشه عزیز دلم، تو از وقتی ماه رمضون شده، همپای من و بابایی افطار میکنی، خیلی دوست داری حال و هواشو مثل خودم! ماه رمضون که میشه من یاد تولد تو میافتم، دومین روز از ماه مبارک رمضان سال 1388 بود که تو پا به این دنیا گذاشتی، و این باعث میشه من بیشتر عاشقت باشم... تا تولدت خیلی نمونده، یک ماه و پنج روز دیگه تولدته عشقم، داری لحظه شماری میکنی، هر روز نپرسی ازم یه روز درمیون میپرسی چند روز مونده به تولدم؟! هنوز تصمیم قطعی برای تولدت نگرفتم، نمیدونم تو کلاس میخوای بگیری یا تو خونه؟ باید جدی تر باهات حرف بزنم، چون مثل اینکه با این همه پیگیریت برات خیلی مهمه که...
26 تير 1392

دخترم کمی مشغولم، منو ببخش!

سلام عزیز دل مامان و بابا! دختر خوبم، عاشقتم! این روزا خوب سرگرم کلاس نقاشی و سفال و باله هستی، نقاشی های قشنگ میکشی برام، کلمات انگلیسی خوبی یاد گرفتی، شعرهای قشنگ برام میخونی و البته با اون دستای کوچولو و هنرمندت کاردستی های خوشگلی درست کردی، لیوان، پروانه، کفش دوزک و .... خیلی دوسشون دارم و برات به عنوان یادگاری نگهشون میدارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چه هنرهایی داشتی. عشق مامان بگم برات که روز دوشنبه که نیمه شعبان بود و ما منتظر مهمونهامون بودیم، نیومدن خونمون، چون خاله فرزانه وقتی میاد تهران، کلی کار داره و همش دنبال پیگیری اونهاس واسه همین واسه ناهار روز دوشنبه نیومدن خونمون بعدازظهر هم راهی شاهرود شدن. ما هم خونه بودیم و جایی نرفتی...
12 تير 1392

چهل و شش ماهه شدي عشقم!

سلام نفس مامان، عشقم چقدر زود میگذره عمرمون! البته با حضور و وجود تو خوب و شیرینه خداروشکر! دیروز اول تیرماه بود و چهل و شش ماهت هم به لطف و مهربونی خدا پشت سر گذاشتی، آرزو میکنم که همیشه و همیشه سالم باشی و لبت پر از خنده باشه و پله های ترقی و رشد رو طی کنی و هر روز به یه موفقیت جدید تو زندگیت دست پیدا کنی.  تو داری روز به روز بزرگتر و خانوم تر میشی و من این رو خیلی خوب حس میکنم، دیگه بیشتر و راحت تر باهات حرف میزنم، حتی درد دل میکنم، عاشق مهربونی هاتم ...! یه وقتایی که از موضوعی ناراحت میشم، میای باهام حرف میزنی، هر چند هنوز خیلی کوچیکی و درک یه سری مسائل برات زوده، اما بازم با اون قلب مهربونت و دستای پر محبتت منو ناز میکنی...
2 تير 1392

عروسی رویا جون و بازی تو دهکده آبی پارس...

سلام دختر بازیگوشم! نهم خرداد عروسی رویا جون برگزار شد، خوب بود و خوش گذشت،آرزوی خوشبختی و موفقیت میکنم براشون. تو و بهار تا تونستین بازیگوشی و شیطنت کردین، همش از پیش من میرفتی پیش بابایی! یه وقتایی دیگه نگران میشدم، نکنه بری طبقه پایین و گم بشی. دوست نداشتی یه جا بشینی همش میرفتی این و اون ور، خیلی هم شلوغ بود و به سختی میشد پیدات کرد، اما همراه بهار بودی و واسه خودت سرت گرم بود، موقع شام که شد اومدی پیش من و غذاتو خوردی و بعد دوباره رفتی پیش بابایی، دیگه آخرای مراسم بود که خداحافظی کردیم و اومدیم پایین، سوار ماشین شدیم که برگردیم شما خوابت برد... خیلی خسته شده بودی، خیلی راه رفته بودی، بابا هم از کوچه پس کوچه های شریعتی اومد و بالاخره ما ...
27 خرداد 1392

روز مادر و روز پدر و چهل و پنج ماهه شدن عمرم!

سلام دخترم! عشقم، عمرم، نفسم، بود و نبودم! خدا حافظ و نگهدارت باشه میوه ی دلم. یک ماه بزرگتر و خانومتر و البته خواستنی تر شدی... از یک ماهه گذشته تا به الان خیلی تغییر در رفتارت ایجاد شده، خیلی بهتر از قبل میخوابی، دیگه کاملاً پذیرفتی که باید تو تخت خودت و تو اتاق خودت بخوابی، حتی ظهر هم اگه بخوای بخوابی تو اتاق خودت میخوابی، فقط من برات قصه میگم، فرشته مهربون ;) شبهایی که راحت تا صبح میخوابی زیر بالشت یه جایزه میذاره تا صبح که بیدار شدی از دیدنش خوشحال بشی و به خوابیدن تو تختت علاقه ی بیشتری نشون بدی، البته انتظارت از فرشته ی مهربون زیاد شده که چرا هر روز جایزه برام نمیاره، منم بهت میگم خوب همه ی بچه ها میخوابن تو تختشون فرشته ی مهربون براش...
5 خرداد 1392

چهل و چهار ماهه شدنت مبارک عشقم...!

سلام طلا خانومم! خوشگل مامان دوباره اول ماه اومد و شما يک ماه بزرگتر شدي، اول ارديبهشت شما چهل و چهار ماهه شدي، هزار هزار ماشاءالله روز به روز داري بزرگتر و خانوم تر ميشي و با ساراي قبل خيلي فرق کردي، حرفات که شيرين تر از قبل شده، حض ميکنم وقتي با من حرف ميزني مخصوصا وقتي که دستاتو تکون ميدي و ميگي گفته باشم! البته حرف گ رو د تلفظ ميکني و ميگي دُفته باشم... عاشق حرف زدنتم. نفس مامان از اول ماه همزمان با چهل و چهار ماهه شدنت :) با بابا تصميم گرفتيم که طرح جداسازي شما از تخت خودمون رو اجرايي کنيم. تو که خيلي سخت ميپذيري و هي بهونه هاي مختلف مياري، از ماه و ستاره هاي چسبيده به سقف که نور قشنگي رو تو اتاق پخش ميکنن، ميترسي، بابا اونارو برات پوشو...
7 ارديبهشت 1392

سفر دو روزه به بابلسر...

سلام دختر بازيگوشم! تعطيلات عيد نوروز تموم شد و خداروشکر خيلي راحت تر از اوني که فکرشو ميکردم به کلاس رفتن مشغول شدي و بهونه ي من و باباحسين و خونه رو نگرفتي، بعد از سيزدهم فروردين هم هر بار از جلوي کلاس رد ميشديم ميگفتي مامان پس من کي ميرم کلاس نقاشي؟ شنبه هفدهم فروردين بعد از تقريبا سه هفته تعطيلي بردمت کلاس و به خاله ها عيد رو تبريک گفتي و خيلي دلت براشون تنگ شده بود... خاله عاطفه و خاله فاطمه هم دلشون خيلي براي تو تنگ شده بود، بغلت کردن و بوسيدن و کلي قربون صدقه ات رفتن. دوشنبه نوزدهم فروردين هم صبح همراه خاله شمسي و بابايي تو رو برديم کلاس نقاشي و بعدش من و خاله و بابايي با هم راه افتاديم به سمت تجريش، قرار گذاشته بوديم که خاله شيوا هم...
31 فروردين 1392