سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سفر دو روزه به بابلسر...

1392/1/31 14:46
نویسنده : مامان پریسا
447 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر بازيگوشم!
تعطيلات عيد نوروز تموم شد و خداروشکر خيلي راحت تر از اوني که فکرشو ميکردم به کلاس رفتن مشغول شدي و بهونه ي من و باباحسين و خونه رو نگرفتي، بعد از سيزدهم فروردين هم هر بار از جلوي کلاس رد ميشديم ميگفتي مامان پس من کي ميرم کلاس نقاشي؟
شنبه هفدهم فروردين بعد از تقريبا سه هفته تعطيلي بردمت کلاس و به خاله ها عيد رو تبريک گفتي و خيلي دلت براشون تنگ شده بود... خاله عاطفه و خاله فاطمه هم دلشون خيلي براي تو تنگ شده بود، بغلت کردن و بوسيدن و کلي قربون صدقه ات رفتن.
دوشنبه نوزدهم فروردين هم صبح همراه خاله شمسي و بابايي تو رو برديم کلاس نقاشي و بعدش من و خاله و بابايي با هم راه افتاديم به سمت تجريش، قرار گذاشته بوديم که خاله شيوا هم از سمت خونه شون بياد و بريم امامزاده صالح (ع) زيارت و يه دوري هم تو بازار تجريش بزنيم...
حدود ساعت دوازده ظهر بود که برگشتيم و با خاله شيوا اومديم دنبالت، از اينکه خاله اومده بود خونمون خيلي خوشحال بودي، ناهار دور هم بوديم و بعدش هم کمي صحبت و گپ و گفت داشتيم و دوباره آماده شديم سه تايي تا تو رو ببريم کلاس رقص باله... دوست داشتي خاله شيوا پيشت بمونه، اما خاله نازي گفت که اجازه ندارن همراه ها بمونن سر کلاس و به همين خاطر خاله شيوا برگشت و با هم اومديم خونه. عمو غدير و بابايي هم از سر کار اومدن پيشمون و دور هم بوديم...
خداروشکر خوب و سرحالي و داري از اين روزهاي سبز و بهاري استفاده ميکني، مشغول رفتن به کلاس نقاشي، زبان انگليسي و رقص باله هستي و سرت حسابي گرمه از بازي کردن با دوستات تو کلاس هم لذت ميبري و وقتي هم تو خونه هستي اسم دوستان کلاست رو ميذاري روي عروسکهات و باهاشون بازي ميکني، مخصوصا معلم بازي که ديگه شده بازي هر روزه ات... رها و ملينا و آوينا و پارميدا و محمد و ريحانه و .... ازشون سوال ميپرسي، علائم خطر و لغات انگليسي و شعرهايي که سر کلاس ياد ميگيري و کلمات مترادف و متضاد و خيلي چيزاي ديگه که از عروسکهات سوال ميکني و از ظهر به بعد که کنار هم هستيم مشغول آموزش چيزهايي که سر کلاس ياد گرفتي به عروسکهات هستي.
تو از ميوه هاي نوبرونه ي اين فصل توت فرنگي رو بيشتر از هر چيز ديگه اي دوست داري و من هم چندين بار برات گرفتم و تو با اشتهاء خوردي، اما چند روز پيش يکي از دوستات سرکلاس گوجه سبز آورده بود و تو وقتي اومدي خونه به من گفتي مامان ميشه گوجه خياري بخري؟؟؟ من هم تعجب کردم و ازت پرسيدم چي بخرم؟ گفتي گوجه خياري که گرده و ترشه! خنديدم و گفتم چشم دخترم اون گوجه سبزه عزيزم، گوجه خياري نيست گفتي بله ميدونم رنگش سبزه ديگه مثل خيار! از تشبيه گوجه سبز به گوجه خياري لذت بردم سارا جون، گوجه سبز هاي اين موقع خيلي ترش و ريز هستن و مزه ي گس دارن فکر نميکردم که خوشت بياد ميخواستم کمي برسه تا برات بگيرم اما تو دلت ميخواست و من برات خريدم و نوش جان کردي اما کامل نميخوردي، نصفه نصفه ازشون ميخوري و ميگفتي که مزه اش خيلي ترشه، خوشمزه نيست مامان! اما با اين حال همه ي گوجه سبزها رو نصفه خوردي...
جمعه بيست و سوم فرودين روز تولد بهار جون بود، بهش زنگ زديم و تولدش رو تبريک گفتيم، تو هم بهش گفتي بهار جون تولدت مبارک... با بابا و شما به بهونه ي خريد ماست از خونه زديم بيرون که يه دفعه بابا يه پيشنهادي کرد و نهايتا من و شما و بابايي با ماشين راهي نون سنگکي و سبزي فروشي شديم، بابا پيشنهاد کرد که يکشنبه بيست و پنجم فروردين شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) است اگه بتونيم براي فردا بريم امامزاده صالح (ع) و نون و پنير و سبزي نذري بديم به نيت اينکه زودتر حاجت روا بشيم خيلي خوبه... خدا خواست و همه چي خوب پيش رفت، هم تونستم سبزي خوردن خيلي خوبي بخرم و هم نون سنگک کنجدي، پنير هم خريديم و اومديم خونه... همه کارها رو انجام دادم و صبح شنبه با بابا و خاله شمسي و خاله ريحانه راهي تجريش شديم، شما هم کلاس نرفتي و گفتي که ميخواي با ما بياي امامزاده صالح و نون و پنير و سبزي پخش کني، اما سر خيابون فرشته با بابا و خاله ريحانه رفتي سرکارشون و من و خاله شمسي دو تايي رفتيم امامزاده صالح (ع) و نذرمون رو ادا کرديم. برگشتيم خونه ساعت يازده و نيم ظهر بود و تو هم اداره پيش خاله ريحانه مونده بودي. يکشنبه بيست و پنجم فروردين روز شهادت حضرت فاطمه (س) بود که عزيز از بابلسر راه افتاده بود به سمت تهران تا براي روز دوشنبه بيست و ششم بره پيش دکترش، براي شام خونه ي ما بود و قرار بود که چند روزي پيش ما بمونه، تو هم که کلي ذوق داشتي از اينکه عزيز اومده پيشمون، هر چي تو کمدت بود مياوردي بيرون و به عزيز نشون ميدادي و گوشت بدهکار اين نبود که کمدت رو مرتب کني...
اين دو سه روزي که عزيز خونه ي ما بود، تو به طور مرتب کلاس نقاشي نرفتي، من هم بهت سخت نگرفتم، از طرفي عزيز هم دوست داشت حالا که خونه ي ماست بيشتر تو رو ببينه، از اينکه تو صبح بري و ظهر بياي خيلي راضي نبود، دوست داشت همش کنارت باشه، سه شنبه هم من رفتم باشگاه طبق روال روزهاي فرد، اما وقتي از خواب بيدار شده بودي کلي عزيز رو اذيت کردي، ميخواستي کارتن تماشا کني از شبکه ي پر شين تو ن اما عزيز بلد نبود برات بذاره، خلاصه من به خاله شمسي زنگ زدم و ازش خواهش کردم که بياد برات بذاره، تو هم به عزيز گفته بودي که تو بلد نيستي براي من کارتن بذاري ، من هم زودتر از معمول به خونه اومدم تا بيش از اين عزيز رو اذيت نکني، روز چهارشنبه بیست و هشتم فروردین قرار بود که ما عزيز رو ببريم بابلسر، بابايي که از سرکار اومد ما هم وسايل سفرمون رو جمع کرده بوديم و بعد از اينکه بابا کمي استراحت کرد راهي بابلسر شديم، ساعت هشت راه افتاديم و ساعت دوازده و نيم شب بود که رسيديم خونه ي عمو محسن و هاني، پنجشنبه خونه ي عمو بوديم و تو هم حسابي سرت گرم بود باهاشون و کلي دلبري کردي و باهاشون حرف زدي و زبون ريختي براي عمو و هاني، جمعه هم ناهار رو خونه ي عمو محسن بوديم و بعدش هم وسايل رو جمع کرديم و راهي خونه ي عزيز شديم از تو حياط خونه ي عزيز گوجه سبز برات چيديم و خوردي و کلي لذت بردي از همون درختي که وقتي تو دلم بودي به نيت تو کاشته بوديم گوجه سبز خوردي و همش به عمو مي گفتي بازم ميخوام برام بچين، همونجا تو حياط ميشستي و نوش جان ميکردي دخترم. خلاصه اين دو روز کنار عمو و هاني و عزيز تو بابلسر خيلي بهت خوش گذشت، دلت نميخواست که برگرديم تهران، اما بابايي باهات صحبت کرد و پذيرفتي که بايد برگرديم خونمون و بري کلاس نقاشي عزيزم. خيلي خانوم و منطقي هستي دخترم...
رسيديم خونه ديگه هوا تاريک شده بود، خيلي خسته شده بوديم، اما سفر دو روزه همينه ديگه عزيزم، توي راه بيشتر مسير رو خواب بودي، نزديک تهران که شده بوديم بيدار شدي و خستگيت در رفته بود، اما بازم خوابيدي، چون اين دو روز تو بابلسر خيلي بازيگوشي و شيطنت داشتي.
عاشقتم و ميبوسمت نفس خانوم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمیرا
25 خرداد 92 15:47
با سلام
دختر من همسن و سال دختر گل شماست انشاا....120 ساله بشه
خیلی زیبا می نویسید و سارا خوشگله ماشاا.... واقعا باهوشه
می بوسمش
خدا پشت وپناهش باشه
عزیزم میشه بگویید شما کجا سارا جون را کلاس باله و زبان و ... می فرستید من منتظرتون هستم
لطفا به من ایمیل بزنید
samira_h_1357@yahoo.com


سلام سمیرا جان، از اینکه با خیلی تاخیر جواب میدم عذر میخوام.
سارا رو تو کلاس باله و زبانی که سرای محله (وابسته به شهرداری تهران) برگزار میکنه ثبت نام کردم.
مامانی درسا
1 شهریور 92 3:08
عزیز دل تولدت هزاران بار مبارک انشاالله 120 سالگیتو جشن بگیری قند عسل