سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

عروسی رویا جون و بازی تو دهکده آبی پارس...

1392/3/27 14:18
نویسنده : مامان پریسا
438 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر بازیگوشم!
نهم خرداد عروسی رویا جون برگزار شد، خوب بود و خوش گذشت،آرزوی خوشبختی و موفقیت میکنم براشون. تو و بهار تا تونستین بازیگوشی و شیطنت کردین، همش از پیش من میرفتی پیش بابایی! یه وقتایی دیگه نگران میشدم، نکنه بری طبقه پایین و گم بشی. دوست نداشتی یه جا بشینی همش میرفتی این و اون ور، خیلی هم شلوغ بود و به سختی میشد پیدات کرد، اما همراه بهار بودی و واسه خودت سرت گرم بود، موقع شام که شد اومدی پیش من و غذاتو خوردی و بعد دوباره رفتی پیش بابایی، دیگه آخرای مراسم بود که خداحافظی کردیم و اومدیم پایین، سوار ماشین شدیم که برگردیم شما خوابت برد... خیلی خسته شده بودی، خیلی راه رفته بودی، بابا هم از کوچه پس کوچه های شریعتی اومد و بالاخره ما رسیدیم خونه، خیلی خسته شده بودیم، منم مثل تو بودم، صبح که بیدار شدیم، جمع و جور کردیم و واسه رفتن به مراسم پاتختی آماده شدم، البته تو رو با خودم نبردم، با خاله ریحانه و زن دایی الهام راه افتادیم به سمت خونه رویاجون. اما اصلا بهم خوش نگذشت، چون مامان پروین حالش خوب نبود و نتونسته بود باهامون بیاد، سردرد شدیدی داشت، عمو فرید پیشش موند و به اصرار مامان پروین ما رفتیم تا تو مراسمشون شرکت کنیم... وقتی برگشتیم خونه مامان رو بردم دکتر و موندم پیشش تا ساعت یازده شب، بعد باباحسن منو رسوند خونه و برگشت. وقتی رسیدم خونه تو خواب بودی و بابا هم مشغول کار پای کامپیوتر بود...
دلم برات تنگ شده بود و از اینکه از ظهر ندیده بودمت ناراحت بودم، اما چاره ای نبود، باید پیش مامان پروین میموندم، نگرانش بودم و باید کمک میکردم هر چه زودتر حالش خوب بشه و سردردش خوب بشه.

٢٦ خرداد و پارک آبی

مدت زیادی بود که دوست داشتم که با هم بریم استخر، اما قسمت نشد، و هر بار هم تصمیم میگرفتم بریم استخر، به این فکر میکردم که تو اونجا نمیتونی بازی کنی و برات جذاب نیست. بالاخره تصمیم گرفتم که با هم به پارک آبی بریم، با مامان پروین و خاله مریم و بهار و خانم زندی و خاله فرانک برنامه ریختیم تا برای شنبه بیست و شش خرداد ماه بریم، صبح زود بیدار شدیم و ساعت هشت از خونه زدیم بیرون، قرار بود خاله مریم و بهار و خاله افسانه با خاله پری با هم بیان!

ما خیلی زودتر رسیدیم، رفتیم داخل و منتظر شدیم تا خاله اینا بیان، وقتی اومدن ساعت نه و نیم صبح بود، رفتیم تو محوطه، تو اولش ترسیدی و از همهمه و صدایی که تو محیط بود خوشت نیومد، همش چسبیده بودی به من، خلاصه کلی باهات بازی کردم و با آب بازی کردم تا تو هم خوشت اومد، اصلا از سرسره های آبیش خوشت نیومد، اما بعد از ناهار خیلی مشتاق به سرسره بازی شدی، تا ساعت شش بعدازظهر اونجا بودیم، البته بهار و خاله مریم و خاله افسانه ساعت سه و نیم از اونجا اومدن بیرون، خسته شده بودن، اما ما موندیم، قرار بود عزیز هم از شمال بیاد و وقت دکتر داشت، خلاصه راه افتادیم به سمت خونه، هفت بعدازظهر رسیدیم، تو هم که تا تو ماشین نشستیم از خستگی خوابت برد، خیلی تجربه ی خوبی شد برات و لذت کامل از اونجا بردی. خوشحالم که بالاخره تونستم تو رو ببرم پارک آبی.

دوست دارم دختر ورزشکارم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)