سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

چهل و شش ماهه شدي عشقم!

1392/4/2 19:28
نویسنده : مامان پریسا
458 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان،

عشقم چقدر زود میگذره عمرمون! البته با حضور و وجود تو خوب و شیرینه خداروشکر!

دیروز اول تیرماه بود و چهل و شش ماهت هم به لطف و مهربونی خدا پشت سر گذاشتی، آرزو میکنم که همیشه و همیشه سالم باشی و لبت پر از خنده باشه و پله های ترقی و رشد رو طی کنی و هر روز به یه موفقیت جدید تو زندگیت دست پیدا کنی. 

تو داری روز به روز بزرگتر و خانوم تر میشی و من این رو خیلی خوب حس میکنم، دیگه بیشتر و راحت تر باهات حرف میزنم، حتی درد دل میکنم، عاشق مهربونی هاتم ...! یه وقتایی که از موضوعی ناراحت میشم، میای باهام حرف میزنی، هر چند هنوز خیلی کوچیکی و درک یه سری مسائل برات زوده، اما بازم با اون قلب مهربونت و دستای پر محبتت منو ناز میکنی و میبوسی و میگی مامان، سرحال باش دیگه! من دوست دارم! وای که نمیدونی من عاشقتم، همه ی امید زندگیم تو هستی دخترم. 

********************************************************************************

برات بگم که خداروشکر از برنامه روتین، روزانه ات راضی هستی. صبح ها که بیدار میشی و میری کلاس، از محیط و مربی هات راضی هستی. چند تا دوست خوب هم پیدا کردی که همیشه تو خونه اسمشون رو میبری و تو خیالت باهاشون بازی میکنی.

خاله فرزانه اینا از شاهرود اومدن، تو هم به خاطر اینکه پیش محمدصدرا و بهار جون باشی علاقه مندی که بری خونه مامان پروین و دور هم بازی کنید. اما من میخوام تو بعد از اینکه کلاست تموم شد بری اونجا بازی کنی، صبح بردمت کلاس و بعد از پایان کلاس اومدم دنبالت، با هم رفتیم خونه مامان پروین و اونجا مشغول بازی با محمدصدرا شدی، من هم کمی با مامان پروین حرف زدم، گفت که خاله فرزانه و عمو مهدی با هم رفتن بیرون، تا به کارای اداریشون برسن، محمدصدرا و بهار هم اونجا بودن و مشغول بازی، تو هم به جمعشون اضافه شدی و هر سه مشغول بودین، بعدش با هم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه، هر چند تو میخواستی باز هم اونجا بمونی، اما من موافقت نکردم، خواستم بریم خونه تا به کارای عقب موندمون برسیم، پس فردا نیمه شعبان (تولد حضرت مهدی (عج)) هست و من هم تصمیم گرفتم به خاله فرزانه و خاله مریم اینا بگم بیان خونمون، البته قبلش باید یه هماهنگی با باباحسین میکردم تا اون هم برنامه اش آزاد باشه...

با هم برگشتیم خونه و مشغول هستیم، تو که با اسباب بازیهات مشغولی منم طبق معمول همیشه با کار خونه!

خیلی از مهمون و مهمونی رفتن خوشت میاد! همش میگی مامان یه کم مهمون دعوت کنیم خونمون!

میگم باشه عزیز دلم دعوت میکنیم، اما یه کمی هم فکر من باش! میگی من کمکت میکنم، شیطون بلا خانوم اما وقتی مهمونا میان دیگه یادت میره با من همکاری کنی. تا میتونی میریزی و ریخت و پاشت تموم نمیشه! میگی جمع میکنم، اما تا عمل کلی پیشنهاد میکنی که من باهات همکاری کنم! D: خوب بلدی مامانو راضی کنی سارا جونم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)