سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

انگار قصد رفتن به کلاس هاتو نداری...!

1392/6/24 22:35
نویسنده : مامان پریسا
385 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم، خانومم!

بعد از اینکه دعاهات در حق من مستجاب شد، من از اول مرداد ماه مشغول به کار شدم، الحمدالله تو شرکتی استخدام شدم که مدت ها بود بهش فکر میکردم، تو هم الحمدالله با من همکاری کردی. چون قبل از اینکه مشغول بشم، باهات در موردش صحبت کرده بودم و بهت گفته بودم که اگه من برم سرکار دیگه ساعت دوازده نمیتونم بیام دنبالت ساعت چهار بعدازظهر میام دنبالت. بهت ناهار میدم تا اونجا با دوستات بخوری و ... کلی سفارش دیگه. تو هم پذیرفته بودی و با من همکاری لازم را داشتی، مرداد ماه که بابا هر روز صبح تو رو میبرد کلاس و بعدش میرفت سرکار، من خیلی زودتر از تو و بابایی از خونه میومدم بیرون، تا اول وقت برسم سرکار، تا بعد از پایان ساعت کارم سریع بیام پیشت عزیزم، گاهی روزها هم که نمیرسیدم بیام و شرمنده ات میشدم، هماهنگ میکردم و زحمتش میافتاد گردن مامان پروین، گاهی اوقات هم باباجون زود میومد خونه میومد دنبالت. البته روزهای دوشنبه و چهارشنبه که کلاس باله داشتی خودم میومدم دنبالت چون تا ساعت پنج و نیم کلاست طول میکشید. مرداد ماه چون تازه شروع به کار کرده بودم و باید کاملا کار رو تحویل میگرفتم کمی در رفت و آمدم مسئله بود، ممکن بود تاخیر داشته باشم تا  پیشت بیام. خیلی هم به خودم فشار میومد، چون هم ماه رمضان بود، یعنی هم روزه داشتم هم کلی فشار کار و از همه مهمتر بدو بدو واسه اینکه زودتر خودمو به تو برسونم میوه ی دلم.

بعد از اینکه رفتیم آتلیه و عکس انداختم تصمیم قطعی برای گرفتن جشن تولدت در کلاس و کنار دوستات گرفته شد. رفتیم با هم کیک تولدت رو انتخاب کردیم و کارت دعوت برای دوستات آماده کردیم و برای تاریخ نهم شهریور هماهنگ کردیم با مربی های مهدت که جشن تولدت رو کنار دوستات برگزار کنیم، من متاسفانه امکان حضور تو جشنت رو نداشتم، روز شنبه بود و فشار کاری من از روزهای دیگه بیشتر بود، پنجشنبه هفتم شهریور با هم رفتیم و قاشق و بشقاب یک بار مصرف برای صرف کیک خریدیم، چهارشنبه ششم هم با خاله شمسی رفتیم تا برای دوستات که دعوت کردیم هدیه ای بگیریم. حدود چهل تا دفتر یادداشت فانتزی خریدیم و همه اشون رو کادو کردیم، خیلی ذوق و شوق داشتی برای تولدت. من هم تمام تلاشم رو کردم که اونطور که شایسته ی تو دختر خانومم هست برگزار بشه، کیک تولدت رو باب اسفنجی سفارش دادی، از بس عاشق باب اسفنجی هستی، مامان پروین که خیلی از شکل ظاهری کیکت راضی بود. من هم وقتی بعدازظهرش اومدم دنبالت تا بریم خونه مابقی کیکت رو برداشتیم و با هم اومدیم، خیلی ذوق کرده بودی، خاله عاطفه هم ازت فیلم و عکس گرفته بود، تو فیلمت معلوم بود که خیلی بهت خوش گذشته، از جیغ و دست زدن هاتون و برف شادی زدنتون و رقصیدنتون معلوم بود که کلی خوشحال بودین الحمدالله. امیدوارم که همیشه و همیشه شاد و سلامت باشن همه ی بچه های دنیا.

عشق مامان بعد از اینکه جشن تولدت برگزار شد تمام شوق و ذوقت برای کلاس رفتن فروکش کرد! هر روز که میومدیم دنبالت یا به من یا به بابایی میگفتی که من نمیخوام برم کلاس، خسته میشم، میخوام برم خونه مامان پروین، خلاصه همش ته دل منو خالی میکردی و فکرم همش مشغولت میشد که چی باعث شده تو از اون محیط شاد و مورد علاقه ات زده بشی، حدس زدم ممکنه خستگی باعث شده باشه، چون به هر حال عادت به بودن تا ساعت چهار رو نداشتی تا قبل از اینکه من سرکار برم، من حدسم این بود که زمان طولانی اونجا بودن خسته ات کرده، تصمیم گرفتم که از مهر ماه دیگه تا بعدازظهر اونجا نذارمت، و همون ساعت دوازده ظهر بیای خونه، اما یه سری مسائل پیش اومد که باید بیشتر بهش فکر میکردم. از خدا میخوام راهی پیش پام بذاره تا به تو سخت نگذره و از اینکه من میرم سرکار اذیت نشی عشقم. دوست دارم و میبوسمت دختر باهوش و مهربونم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)