سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سيزده به در 1392...

1392/1/13 19:55
نویسنده : مامان پریسا
405 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق من!
دختر صبور مني تو سارا! اين چند روز رو به سختي با هم گذرونديم... دير گذشت و سخت، اما به هر حال گذشت و بابايي ميگه که اين دوري ها باعث ميشه بزرگ شي و قوي تر از قبل با مسائل زندگيت روبرو بشي عزيزم...
شنبه دهم فروردين بعد از اينکه از خواب بيدار شدي و صبحانه خوردي با هم از خونه اومديم بيرون، اول پول گرفتيم و بعد رفتيم کمي ميوه خريديم، بعدش هم رفتيم خونه مامان پروين، دو ساعتي اونجا بوديم و بعدش برگشتيم خونه، چون مامان پروين و باباحسن ميخواستن برن به چند تا از اقوام سر بزنن، اومديم خونه و تي وي نگاه کرديم و ناهار خورديم، مشغول تماشاي تلويزيون بودي که خاله ريحانه زنگ زد که ميخوان با عمو فريد بيان خونمون، من که خسته بودم و ميخواستم بخوابم به خاطر اصرار تو و اينکه گفتي مهمون بياد خونمون حوصله امون سر نره موافقت کردم و بهشون گفتم که بيان، تا هشت شب پيش ما بودن و بعدش رفتن خونه خاله مريم، خلاصه رفتن و تو هم که حسابي خسته شده بودي بعد از خوردن شام و ديدن برنامه آب پريا و زدن مسواک خوابيدي، من هم بيدار موندم تا بابايي آنلاين بشه و بتونم باهاش کمي صحبت کنم،تا سه صبح بيدار بودم و تونستم نيم ساعتي با باباحسين صحبت کنم خيلي سراغ تو رو گرفت و از احوالت پرسيد، گفت که حسابي اونجا مشغول کار و جلسه است و دلش برامون تنگ شده.
يکشنبه يازدهم فروردين صبح که از خواب بيدار شدي رفتيم خونه مامان پروين خاله مريم و عمو محمود و بهار جون هم اومده بودن و همگي دور هم بوديم با بهار جون کلي بازي کردي و سرت گرم بود، از اينکه خوشحال و مشغول بازي بودي من هم خوشحال بودم، دور هم بوديم و جاي بابايي خيلي خيلي خالي بود، مشغول خوردن ناهار بود که موبايلم زنگ زد و باباحسين بود، خيلي خوشحال شدم و باهاش حرف زدم تو هم به قدري سرت گرم بهار بود که اصلا متوجه تماس بابايي نشدي، صداي تو رو که مشغول حرف زدن با بهار بودي از پاي تلفن شنيد و خيلي برات ابراز دلتنگي کرد دخترم، گفت که فردا انشاءالله مياد و دوباره دور هم هستيم به خواست خدا... عصر بود که با خاله مريم اينا از خونه مامان پروين اومديم بيرون و راه افتاديم به سمت خونه، هر چي باباحسن و مامان پروين گفتن که پيش ما بمونيد، تو گفتي نه، البته من هم خونه خودمون راحت تر بودم، اومديم خونه و کمي با هم بازي کرديم بعد سريال مورد علاقه ات رو ديدي و خوابيدي، من هم طبق معمول منتظر بودم بابايي بياد هتل و کمي باهاش حرف بزنم. ابراز دلتنگي براي يه دونه دخترش که شما باشي کرد و گفت فردا ميام و ميبينمتون.
دوشنبه دوازدهم فروردين صبح زود از خواب بيدار شدم و بعد از انجام کارهاي معمول و درست کردن ناهار تو رو بيدار کردم و بهت گفتم پاشو که بابايي تا چند ساعت ديگه پيشمونه، بيدار شدي و همش ميگفتي پس بابا کي مياد؟ صبحانه خوردي و آماده شديم و به سمت فرودگاه به راه افتاديم...
طبق معمول هميشه در طول مسير چند بار از من پرسيدي مامان پس چرا نميرسيم؟ چون مسير طولاني بود نيمه هاي راه بود که خوابت برد. بابايي وقتي از خونه راه افتاديم زنگ زد و گفت که داره ميره به سمت فرودگاه اربيل و انشاءالله ساعت دو و نيم بعدازظهر به وقت تهران ميرسه پيشمون... من هم بهش گفتم من و سارا جون هم داريم ميام دنبالت و خيلي دلمون برات تنگ شده، وقتي وارد سالن پروازهاي ورودي شديم ساعت پنج دقيقه به دو بود، و طبق برنامه بابا بايد دو و نيم پروازش به زمين مينشست، اما نيم ساعت تاخير داشت و ساعت سه ميرسيد، خيلي ناراحت شدم اما بيشتر نگران تو بودم که چطور اين نيم ساعت رو تحمل ميکني، ديگه طاقتت تموم شده بود و دوست داشتي هر چه زودتر باباحسين رو ببيني.
رسيديم فرودگاه راه افتاديم به سمت فرودگاه امام که خاله فرزانه هم از خونه مامان پروين زنگ زد و گفت که ساعت پنج صبح رسيدن تهران و ميخوان که شام همگي برن خونه خاله افسانه و از ما هم خواست که بريم اونجا، من هم بهش گفتم سعي ميکنيم بيايم ببينم که حسين کي ميرسه تهران و اگه خسته نبود حتما ميايم، ساعت دو رسيديم فرودگاه و براي بابايي يه دسته گل خريدي و رفتي به استقبالش اما پروازش نيم ساعت تاخير داشت و ساعت سه بعدازظهر فرود اومد، وقتي بابايي رو ديدي به سمت دويدي و دسته گل رو بهش دادي و بغلش رفتي و بوسيديش، و تا تونستي خودتو براش لوس کردي عزيزم، خيلي دلت تنگ شده بود و خيلي هم در نبود بابا حسين بهت سخت گذشته بود اما به هر حال اين روزا رو گذرونديم و شکر خدا بابا سلامت و سالم برگشت پيشمون خوشحال بوديم و با هم برگشتيم به سمت خونه، ناهار خورديم و بابا کمي استراحت کرد و بعدش ساعت هفت بود همگي با هم همراه زن دايي الهام رفتيم خونه خاله افسانه!همگي اونجا دور هم بوديم و کلي گفتيم و خنديديم، و براي فردا که سه شنبه بود و سيزده به در برنامه ريزي کرديم... قرار شد همگي بريم پارک نزديک خونه مامان پروين اينا، چهارشنبه ناهار هم همگي خونه عمه سهيلا (عمه ي من) و شام هم خونه ي عمو عباس دعوت شديم، پنجشنبه ناهار هم همگي خونه ي ما دعوت شدن، شب ديروقت برگشتيم خونه و صبح تا ساعت ده تقريبا خواب بوديم، يه صبحانه سبک خورديم و راهي پارک شديم و اونجا منتظر شديم تا بقيه هم يکي يکي برسن، بابا حسن اونجا بود و برامون جا گرفته بود زيرانداز رو پهن کرديم و تو مشغول بازي با اسکيتي شدي که باباحسين برات از سفر اربيل سوغاتي آورده بود، براي من هم يه کيف بنفش خوشگل آورده بود، دستش درد نکنه :) تا همگي بيان و دور هم جمع بشيم زمان زيادي طول کشيد، دوازده و نيم ظهر بود که مامان پروين با قابلمه کله پاچه اومد و همگي نشستن دور هم به غير از من و باباحسين و تو کله پاچه نوش جان کردن. ساعت پنج بود که ناهار خورديم شما هم چون خيلي بازي کرده بودي و راه رفته بودي گرسنه بودي و خوب ناهارتو خوردي، ساعت هفت بعد ازظهر بود که من و بابايي و شما از جمع خداحافظي کرديم و برگشتيم به خونه، هر سه خيلي خسته هستيم مخصوصا بابايي که کسر خواب زيادي داره، وسايلي که همراه برده بوديم جابه جا کردم و تو و بابايي منتظر هستين که بيام تا بريم استراحت کنيم. چون بابايي ميخواد فردا بره سر کار.
دختر گلم آرزو ميکنم که هر روز زندگيت برات سرشار از سلامتي و شادي و خوشحالي باشه و خنده هميشه بر لباي خوشگلت جاري باشه عشقم. ميبوسمت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)