سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

چهل و چهار ماهه شدنت مبارک عشقم...!

1392/2/7 14:23
نویسنده : مامان پریسا
397 بازدید
اشتراک گذاری

سلام طلا خانومم!
خوشگل مامان دوباره اول ماه اومد و شما يک ماه بزرگتر شدي، اول ارديبهشت شما چهل و چهار ماهه شدي، هزار هزار ماشاءالله روز به روز داري بزرگتر و خانوم تر ميشي و با ساراي قبل خيلي فرق کردي، حرفات که شيرين تر از قبل شده، حض ميکنم وقتي با من حرف ميزني مخصوصا وقتي که دستاتو تکون ميدي و ميگي گفته باشم! البته حرف گ رو د تلفظ ميکني و ميگي دُفته باشم... عاشق حرف زدنتم.
نفس مامان از اول ماه همزمان با چهل و چهار ماهه شدنت :) با بابا تصميم گرفتيم که طرح جداسازي شما از تخت خودمون رو اجرايي کنيم.
تو که خيلي سخت ميپذيري و هي بهونه هاي مختلف مياري، از ماه و ستاره هاي چسبيده به سقف که نور قشنگي رو تو اتاق پخش ميکنن، ميترسي، بابا اونارو برات پوشوند، تا باعث ترسيدنت نشن، چراغ خواب برات گذاشتم تا وقتي بيدار شدي که نور کمي تو اتاق باشه، از سايه هاي اجسام که تو اتاق ميافته از همون نور کم ميترسي، يعني همش دنبال سوژه ميگردي که تو اتاقت نخوابي، دو ساعت ميخوابي سه چهار ساعت بيداري، مدام ميگي مامان بيام پيش تو بخوابم، کاملاً از خواب بيخواب ميشي و هي ميخواي دستمو بگيري، منم خسته ميشم دخترم، دستم از تختت آويزون ميشه، خشک ميشه دستم، وقتي خوابت ميبره و دستمو جدا ميکنم از دستت، بيدار ميشي و دوباره ميگي مامان دستتو بده به من، با روانشناس مهدت هم صحبت کردم، قبل از اينکه بخوام اين کارو شروع کنم، بهم گفت: "اصلاً نبايد کم بياري و وسطش خسته بشي و شل بگيري، چون اون وقت ديگه هيچ وقت نميتوني اين کارو انجام بدي، بچه ها خيلي باهوش و زرنگند و ميدونن چه طوري با پدر و مادرها رفتار کنن تا به خواسته اشون برسن، پس بايد مصمم و قوي تو اين راه قدم بذاري"
من و بابا هم با هم قرار گذاشتيم که اين کارو انجام بديم، تا هم تو راحت تر بخوابي، هم ما! تازه بهم گفت طرح جدا کردن سارا، حداقل يک ماه طول ميکشه، بايد رو دو ماه حساب کنم! تا کاملاً بپذيري که بايد تو اتاق خودت بخوابي... تو اين يک هفته ي گذشته که اين کارو انجام ميديم، نه تو خوب ميخوابي نه من و بابايي؟ من کنار تو رو زمين ميخوابم، اما مدام منو صدا ميکني، که بياي تو بغلم بخوابي، ميگي مامان خواب هيولا ديدم، تو! تو بيداري هيولا نديدي عشقم، نميدونم چه جوري اين اسمو ياد گرفتي و ميگي تو خواب ديديش؟
خلاصه يعني بهونه هاي که ميگيري واسه پيش من و تو بغل من خوابيدن، به بچه اي که از خواب پريده و ساعت دو سه نصفه شبه نمياد، به نظرم بايد چند ساعتي بهش فکر کرده باشي تا بتوني اون وقت شب بيدار بشي و بهم بگي؟! گاهي هم خسته ميشم و کم ميارم، اما خوب من بايد مقاومت کنم، تا اول از همه هم خودت راحت بشي و راحت بخوابي، هم من و بابايي!
البته يه پيشنهاد ديگه هم خانم روانشناس کودک بهم کرد، و اون اين بود که هر چند روز يک بار يه هديه اي حتي کوچک که تو خيلي دوست داري، برات بگيرم و بذارم زير بالشت، تا وقتي از خواب بيدار شدي و ديدي، بهت بگم چون تو تختت خوابيدي و بيدار نشدي، فرشته ي مهربون برات آورده،
حالا دارم به همه ي شرايط فکر ميکنم، اميدوارم که موفق بشم و اين مرحله از رشد تو رو هم به خوبي سپري کنيم...
از کلاسهات بگم که همچنان کلاس هاي باله و نقاشي و زبان رو ميري، فرصت کنم حتما باهات زبان کار ميکنم، کلاس باله ات رو دوست داري، تو خونه تمرين ميکني و برامون باله ميرقصي، منو عاشقترم ميکني.
امروز عصر با هم رفتيم خونه ي دوست من مژگان، که اون هفته زنگ زده بود و دعوتمون کرده بود تا دوستاي جديد و قديم دور هم جمع بشيم و يادي از گذشته ها بکنيم... اونجا بهت خوش گذشت و کلي هم رقصيدي با ماهان پسر خاله الهام هم همبازي شده بودي...
دوشنبه نهم ارديبهشت از خواب که بيدار شدي، دوست داشتم با هم بريم بيرون، دور بزنيم و بگرديم، با مامان پروين و خاله شيوا و خانم زندي بعد از کلي هماهنگي و اين ور اون ور کردن تصميم گرفتيم بريم پارک بهشت مادران، براي اولين بار بود که ميخواستيم بريم اونجا، مامان پروين که باهامون نيومد، خاله شيوا استقبال کرد از پيشنهادمون، خانم زندي هم که خيلي سريع قبول کرد، فقط فلاسک چاي و ليوان برداشتيم و کمي بيسکوئيت، چون يه دفعه اي تصميم گرفتيم خيلي مجهز نرفتيم، با خانم زندي راه افتاديم و بعدش رفتيم دنبال خاله شيوا، تو هم که صبر نداشتي هي ميگفتي پس کي ميرسيم، راه هم دور بود، چون رفتيم دنبال خاله شيوا، بعد دوباره برگشتيم سمت پارک، خلاصه وقتي رسيديم، پارک کرديم، وسايل رو برداشتيم بريم داخل پارک ميگفتي پارک کجاست، رفتيم داخل و تو هم مشغول بازي شدي، خيالت راحت شد و با دوستات بازي کردي، خانم زندي اومد کنارت و مواظبت بود تا تو مشغول بازي با تاب و سرسره بشي، به من گفت برو بشين يه کم استراحت کن! با خاله شيوا نشستيم و کمي حرف زديم، بعد صدات کردم تا با هم بريم قدم بزنيم، اومدي و قدم زنون راه افتاديم، وقتي من و خاله ها مانتومونو در آورديم تو هم مثل ما حال خوبي داشتي، کاملا تفاوت رو حس کردي با زماني که ميريم پارک و پوشيده هستيم، بدو بدو ميکردي و با حرفات دلبري ميکردي برام، هر چند هر از گاهي هم اصرار داشتي که بريم تو قسمت بازي بچه ها و با تاب و سرسره بازي کني...
رفتيم اون بالا بالاها و نشستيم لا به لاي درختاها و چاي و بيسکوئيت خورديم، همون سه ساعتي که اونجا بوديم خيلي بهمون خوش گذشت، چند تا عکس هم انداختيم که خيلي قشنگ شد، خيلي زياد... اينقدر به تو خوش گذشت و برات متفاوت بود، که به همه گفتي ما رفتيم پارک خانوما... اونجا فقط خانوما رو راه ميدن، به بابايي هم ميگفتي که تو پارک خانوما باباها نيستن فقط مامانا و دختراشونو راه ميدن، چند تا پسر بچه هم اونجا ديديم که تو ميگفتي چرا اينا اومدن تو پارک خانوما!!!
دوست دارم نفسم!

عکس هاي پارک بانوان

سارا جون در بوستان مادران

 

عشق من!

 

فدای اون صورت ماهت بشم!

 مربوط به تاریخ 29/02/92: یه دل سیر با عمو محسن!

سلام بانوي من!
عشق مامان اين روزا خيلي سرمون گرمه، واسه همين فرصت اينکه مثل قبل روزانه بيام برات پست بذارم رو ندارم، اين چند روز اخير تو مشغول رفتن به کلاس هات هستي و من هم برنامه ي باشگاه رو دارم، عمو محسن اينا ميخوان بيان خونمون، ميخواد اينجا بره دکتر، من هم تصميم دارم مثل قبل هر کاري از دستم بر مياد براشون انجام بدم، بلکه به خواست خدا به خواسته اشون برسن انشاءالله.
تو هم وقتي متوجه ميشي که اونا قصد دارن بيان تهران، هر روز سوال ميکني و پيگير هستي که کي ميان و چرا نيومدن و ما کي ميريم بابلسر و به قدري منو سوال پيچ ميکني که من نميدونم به کدومش جواب بدم!
روزا برنامه ميذاريم با خانوم زندي ميريم بيرون و گشتي ميزنيم بيرون از خونه، تو هم راضي هستي و دوست داري رفت و آمد باهاشونو... خيلي هم علاقه مندي که باهاشون بيرون بريم، مخصوصاً بريم پارک و يه زيرانداز پهن کنيم و بشينيم غذا بخوريم، خيلي اين پيشنهاد رو به ما ميدي.
.
.
.
.
قرار شد، دوشنبه بيست و سوم ارديبهشت عمو محسن و هاني بيان تهران، من رفتم براشون وقت دکتر گرفتم و بعدش هم اومدم مهد دنبالت، عمو اينا هم اومده بودن خونه، من هم براشون کليد گذاشته بودم و اومدن تو خونه، من و هم از راه رسيديم، وقتي ماشين عمو رو تو پارکينگ ديدي، خيلي خوشحال شدي و سريع اومدي بالا و کلي از سروکول عمو بالا رفتي، با هاني حرف زدي و از همه چي براش تعريف کردي، خلاصه اينکه انتظارت به پايان رسيد و عموت اومد...
بعد از خوردن ناهار، من و هاني با هم رفتيم مطب دکتر و تو و عمو هم با هم تنها بودين، کار ما اونجا طول کشيد تو هم عمو رو بلند کردي بردي پارک! تو پارک با هم بازي کردين، اما يه دفعه هوا خراب شد و باد و طوفان شد و مجبور شدين برگردين خونه، وقتي برگشتي خونه بهونه گيريهات زياد شده بود و همش ميپرسيدي پس من کي ميام خونه، اما ما کارمون خيلي طول کشيد تو باد و بارون به سختي خودمونو رسونديم به مطب دکتر ديگه اي تو ميرداماد و بعدش بابا اومد دنبالمون، وقتي ما رسيديم خونه ساعت نزديک نه شب بود، که تو پيش عمو خوابت برده بود! خيلي خسته شده بودي عزيزم اما بهت خوش گذشته بود...
تا آخر هفته عمو اينا پيش ما بودن تا اينکه آخر هفته پنجشنبه و جمعه (بيست و ششم و هفتم ارديبهشت) ما هم با عمو اينا راهي بابلسر شديم، تو راه کمي تو ماشين عمو محسن بودي و کمي هم پيش ما بودي، بابا و عمو محسن تو ماشين عمو محسن بودن، من و هاني هم تو ماشين خودمون بوديم، تو هم کلي بهت خوش گذشت و تو اين سفر يه روزه کلي حال کردي، رسيديم بابلسر رفتيم خونه ي عزيز، تو هم اونجا تو حياط مشغول بازي بودي و کلي آب بازي و گل بازي کردي، به قول خودت گرين گيت (گوجه سبز) از درخت ميچيدي و تو حيات ميشستي و ميخوردي! لذتي بردي خداروشکر از اين مسافرت... اميدوارم هميشه و هميشه سلامت و شاد و خوشحال باشي دختر نازم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)