سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

آغاز سال نو در بابلسر...

1392/1/9 14:11
نویسنده : مامان پریسا
329 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بهونه ی زندگی من!
خداروشکر که خوبی و سرحال نفسم!
بعدازظهر سه شنبه بیست و نهم اسفند ماه بود که تصمیم گرفتم بریم بابلسر و تحویل سال رو کنار عزیز باشیم، تا هم تو خوشحال بشی و هم عزیز رو خوشحال کنیم. تو و بابایی هم خیلی استقبال کردین، خیلی وقت بود که دوست داشتی بریم بابلسر تا هم عکس برگردونایی که هانی برات خریده رو ببینی هم دلت واسه عمو محسن و هانی تنگ شده بود...
ساعت دو نیمه شب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل سفر. ساعت شش صبح بابا رو صدا کردم و گفتم همه چی آماده است فقط بلند شو بذارشون تو ماشین! سریع از جاش بلند شد و تو رو صدا کردیم. تمام طول مسیر رو صندلی عقب ماشین خواب بودی، نزدیک بابلسر که شدیم بیدار شدی و مدام میگفتی که بریم خونه ی هانی، ساعت یازده و نیم ظهر بود که رسیدیم... رفتیم خونه ی عزیز و به هانی گفتیم که بعد از سال تحویل بیاد خونه عزیز تا ببینیش! وقتی عزیز در و باز کرد از دیدن تو خیلی خوشحال شد و کلی قربون صدقه ات رفت، تو هم از دیدن حیاط و حوض آب کلی ذوق کردی و مشغول بازی شدی. زودتر ناهار خوردیم تا کمی استراحت کنیم و برای لحظه ی تحویل سال آماده بشیم، عزیز قبل از اینکه ما برسیم سفره هفت سینش رو چیده بود و منتظر ما بود، نزدیک تحویل سال بود که دور سفره هفت سین نشستیم و دعای تحویل سال رو خوندیم و آرزوهای خوب داشتیم برای همدیگه... تو هم آرزو کردی که امسال همه شاد و خوشحال باشن و بزنن و برقصن! خیلی دعای قشنگی کردی عزیزم، مهربونم!
حدود شش روز بابلسر بودیم، دید و بازید عید رو داشتیم اما نه مثل هر سال، مهمونی های بزرگ و رفت و آمدهای طولانی نبود خداروشکر و تو خیلی راحت تر تو جمع ها ارتباط برقرار میکردی.
یک ناهار خونه عمو علی بودیم که اونجا مشغول بازی با مسیح بودی، و بقیه روزا خونه ی عزیز بودیم و برای سر زدن به اقوام میرفتیم بیرون و میومدیم خونه.
یه روز هم رفتیم لب دریا، به قدری ساحل کثیف بود و پر از آشغال که نمیشد یه لحظه اونجا ایستاد، تو هم که سطل شن بازیت رو آورده بودی تا بازی کنی متاسفانه نشد، چون خیلی کثیف بود و اصلا جای ایستادن نبود :(
دوشنبه شب شام خونه ی مامان هانی بودی و از من و بابا اجازه گرفتی که اونجا بمونی پیش هانی و عمو محسن، ما هم اجازه دادیم و انگار خیلی شیرین زبونی کرده بودی و بهت خوش گذشته بود.
ساعت یازده شب بود که بابا زنگ زد به عمو و گفت که سارا خوبه، نمیخواد بیاد خونه، که عمو محسن گفت چرا سارا میگه دیگه مامانم منتظره باید برم پیش مامانم!

سه شنبه ششم فروردین صبح از خواب بیدار شدیم و تو رو صدا کردیم که بیدار شی میخوایم برگردیم تهران، اما تو میگفتی که دلت میخواد بازم اینجا بمونی، باهات صحبت کردم و راضی شدی که بیایم خونه، ساعت چهار و نیم بعدازظهر راه افتادیم از بابلسر و ساعت دوازده شب رسیدیم خونه... خیلی جاده هراز شلوغ و پر ترافیک بود. تو هم هی میگفتی پس کی میرسیم، کی میرسیم؟ که بابا بهت گفت تو بخواب ما شب میرسیم... خسته شدی و به من گفتی برام قصه بگو تا بخوابم، من هم برات قصه گفتم و تو خوابت برد.
خلاصه ساعت دوازده شب به سلامت رسیدیم خونه.
چهارشنبه هفتم فروردین بابا صبح ساعت نه رفت سرکار و دنبال کارای گرفتن بلیط و ... بود. وقتی اومد خونه ساعت پنج بعدازظهر بود و تونسته بود بلیطش رو بگیره، تو بهش گفتی پس چرا اینقدر دیر اومدی؟ کم کم بابا بهت گفت که جمعه میخواد بره سفر و سه چهار روزی پیشمون نیست... تو هم گفتی باشه برو اما قول بده که زود زود بیای!
چهارشنبه شب با بابایی و من سه تایی رفتیم بیرون پیاده روی و بعدش رفتیم پارک و تو کلی بازی کردی و خسته شدی.
پنجشنبه هشتم فروردین بابا صبح رفت بیرون تا کارای سفرش رو انجام بده، وقتی برگشت حدود دو بعدازظهر بود بهش گفتی پس چرا اینقدر دیر اومدی، ما حوصله امون سر رفته بود، با هم ناهار خوردیم و استراحت کردیم، بعدازظهر با هم رفتیم بیرون و کمی برای خونه خرید کردیم، اومدم خونه، شام درست کردم و باباحسن و مامان پروین هم که از کاشان برمیگشتن سر راه اومدن خونه ی ما، تو هم رفتی استقبالشون جلوی در و سلام کردی و خندیدی و گفتی عیدتون مبارک...! باباحسن و مامان پروین که خیلی خوشحال شدن از دیدن تو و از شیرین زبونی هات لذت بردن شروع کردن به حرف زدن با تو و تو هم براشون تعریف کردی که تو این چند روز که سفر بودی چه بهت گذشته بود.
بابا دیشب وسایل سفرش رو جمع کرد و موقع خواب تو رو بغل کرد و برات قصه گفت و باهات صحبت کرد و گفت که سه چهار روزی مسافرته و پیش ما نیست و از تو خواست که با من همکاری کنی و حرفمو گوش بدی، تو بغل بابا خوابت برد و صبح امروز جمعه نهم فروردین ساعت نه صبح بابا پرواز داشت به شهر اربیل (کشور عراق)، صبج زود بیدار شد و اومد بالای سرت و تو رو کلی بوسید و باهات خداحافظی کرد، انشاءاله به خواست خدا دوشنبه ظهر پیشمونه!

انشاءالله که همه ی مسافرها به سلامت برگردن و باباحسین جون هم صحیح و سلامت برگرده. الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)