سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

بیست و شش ماهگیت مبارک عزیزم...

سلام خوشگل مامان امروز یک شنبه و اول آبان ماهه تو بیست و شش ماهت تموم شد. دیگه واسه خودت صاحب اختیاری و هر کاری دوست داری انجام میدی. تصمیم میگیری و نظر میدی. چه لباس بپوشم و با چه عروسکی بازی کنم و چه غذایی بخورم و ... دیروز که اینقدر بازیگوشی و شیطنت کردی که دیگه من کم آوردم. خسته شدم. آب و ریختی زمین بشقابو شکستی. خمیربازیهاتو ریختی رو فرش. هر چی هم بهت میگفتم بشین بازی کن باز هم راه میرفتی و میریختی زمین. کلافه شدم بابایی که اومد یه کم سرحال شدم و باهاش حرف زدم هر چی هم به تو میگفت که چرا مامانو اذیت کردی تو میگفتی نه من نبودم! خلاصه بلایی شدی واسه خودت. سه چهار روزه که سرما خوردی و پنجشنبه بابا بردیمت دکتر. خداروشکر بهتری ...
1 آبان 1390

خانومی های تو و دومین روز کاری من!

سلام عشق مامان امروز صبح من و تو همراه باباحسین رفتیم خونه مامان پروین تا تو اونجا بمونی و من هم برم سرکار! عاشقتم خانومم. آفرین به تو که امروز خیلی بهتر از دیروز رفتار کردی. خیلی آروم بودی و اصلا بیقراری نکردی. اینطوری من خیلی خیالم راحت تره. دیروز که داشتم از در میومدم بیرون یه کوچولو گریه کردی ولی مامان پروین گفت که سریع مشغول بازی شدی و آروم. من که وقتی از تو جدا میشم قلبم پیشت میمونه و همینطور زیر لب برای آرامشت و سلامتیت حمد میخونم خوشگلم. من که دل ندارم از تو جدا بشم ولی خوب این هم به خاطر توئه و هم به خاطر خودم. مورد کاری خوبی برام پیش اومده و من هم استخاره کردم و جوابش مثبت بود به همین خاطر تصمیم گرفتم که انجامش بدم و به ...
26 مهر 1390

چقدر خوشگل حرف میزنی عشق مامان...

سارا جونم سلام، الان تو خوابی و همش خواب میبینی چند بار صدات کردم که بیدار بشی ولی بیدار هم نمیشی! انگار از خواب سیر نشدی. دیروز دو تایی با هم داشتیم خونه رو جمع و جور میکردیم. تو هم تو اتاقت بودی و داشتی فیلم نگاه میکردی خیلی خوب سرت گرم بود و من هم داشتم به کارهام میرسیدم. یه دفعه منو صدا کردی و گفتی که مامان! مامان بیا! گفتم جانم بیام کجا؟ گفتی بیا اتاقم! آخ نمیدونی که من چه حالی داشتم وقتی تو این حرفو زدی. دوست داشتم کنارم بودی و بوس محکم از اون لپت میکردم. دوباره ازت پرسیدم بیام کجا گفتی بیا اتاقم! من هم اومدم تو اتاقت و ظرف پاستیلت رو دادی بهم و گفتی که در سفته باز نمیشه! در واقع میخواستی در پاستیل رو باز کنی ولی چون سفت بود نتونستی ...
19 مهر 1390