سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا خانوم بازيگوش من!

1390/10/26 17:48
نویسنده : مامان پریسا
196 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به بازيگوش ترين دختر اين خونه! يه كم سرماخوردگيت بهتر شده اما حرف گوش نميدي ديگه. هر چي به عزيز ميگفتم كه هر چي سارا خانوم ميگه انجام نده ميگفت كه دلم نمياد! همين كارش باعث شده كه بهونه گير بشي و اصلا حرف گوش ندي. اگه هم كاري بخواي و من انجام ندم بيخودي نق ميزني و ميگي مامان بد! نميدونم بايد چيكار كنم؟! بيست و دوم ساعت يازده و نيم ظهر با عزيز راه افتاديم به سمت بابلسر. ساعت چهار بعدازظهر رسيديم خونه عمو محسن تو مهموني شام دور هم جمع بوديم و تو حسابي بازي كردي با بچه ها. هر از گاهي هم حرف گوش نميكردي كه فكر ميكنم به خاطر اين بود كه مدتها بود تو اين همه شلوغي و سروصدا نبودي. شب خيلي خسته شدي اما تا من نخوابيدم تو هم نخوابيدي. صبح بيدار شدي و صبحانه خوردي و با بابا رفتي بيرون. وقتي داشتم لباساتو تنت ميكردم ميگفتي كه بابا منو بغل كنه من خسته ام! بهت گفتم نه خودت بايد راه بري. بابا نميتونه تو رو بغل كنه خسته ميشه؟ ميگفتي نه بابا خوابيده خسته نيست منو بغل كنه! كلي از اين حرفت خنديديم. بابا برده بودت باغ وحش بابلسر. اونجا حيوونا رو ديده بودي شير و روباه و ميمون و ... بابا ميگه اونجا بوي باغ وحش تو رو اذيت ميكرده و بهش گفتي كه اينجا بو ميده بريم! بعدش كه از باغ وحش اومدي بيرون به بابا گفتي كه بريم دستامو بشورم! قربونت برم الهي خوشگلم اينقدر خانومي. خلاصه اينكه با بابا هم خيلي بهت خوش گذشته بود. جمعه شب يه سر رفتيم خونه عمه اينا كه نذري حليم ميپختن. بعدش واسه شام رفتيم خونه عمو احمد اينا و كلي با محمدجواد و اميرحسين بازي كردي. خيلي خوب باهاشون ارتباط برقرار كردي. با اينكه خيلي دير به دير ميبينيمشون و اين چهار ماه اخير هم نرفته بوديم بابلسر ولي تو خيلي خوب بودي. از خونه عمو كه اومديم بيرون از تو ماشين براشون بوس ميفرستادي و ميگفتي كه شما برين تو ما ميريم! به امير ميگفتي امير باي باي. من تو رو خيلي دوست. قربون دختر مهربونم بشم. شنبه صبح از خواب بيدار شديم بعد از خوردن صبحانه وسايلمونو جمع كرديم و گذاشتيم تو ماشين ولي ساعت يك و نيم از بابلسر راه افتاديم و ساعت حدود هشت شب بود كه رسيديم خونه. جاده فيروزكوه برفي بود و به همين خاطر ترافيك داشت. وقتي برف ميومد از ماشين پياده شديم تا چند تا عكس بندازيم ولي تو دوست داشتي برف ميومد رو صورتت ميگفتي بابا بگو برف نياد! كلي منو و بابا از اين حرفت خنديديم. بابا بغلت كرد و من ازتون عكس انداختم. تو ماشين خوابيدي تا رسيديم خونه. خيلي خسته شديم و اومديم خونه هر سه خوابيديم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)