سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سفر به بابلسر و هفته ی دوم شهریور...

1391/6/18 15:22
نویسنده : مامان پریسا
155 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس خانوم،

این روزها که داره سپری میشه همه چیز به هم پیچیده است، و من نیازمند همکاری تو و بابایی هستم تا این روزها به خیر و خوشی بگذره تا همه چی دوباره به روال عادیش برگرده...

اول اینو بگم که تقریبا از اوایل ماه مبارک رمضان تا حالا تو خیلی خیلی دلت داداشی میخواد، همش میری میای میگی مامان پس چرا خدا داداشی نمیده به من، من میخوام بهش اسباب بازیهامو بدم، براش جایزه بخرم، باهاش بازی کنم، مواظبش باشم، همینطور پشت هم میگی که میخوای براش چیکار کنی، خیلی برام جالبه این همه اصرار تو به داداش دار شدن!؟ یه وقتایی هم به حالت خواهش و التماس به خدا میگی، خدایا پس چرا به من داداشی نمیدی آخه؟! یه چند وقتی هست که ذهنمو مشغول کردی دخترم، الان شرایطش رو نداریم، امیدوارم که خدا کمکمون کنه و بتونم برای تو شرایطی رو فراهم کنم، که اینقدر جای خالی یه بچه ی دیگه رو کنارت حس نکنی... :(

حالا یه کمی از روزهای گذشته رو مرور میکنم برات، دوشنبه ششم شهریور ماه ساعت هشت شب بود که از تهران راه افتادیم به سمت بابلسر تا تو این چند روزی که تهران تعطیله به خاطر اجلاس عدم تعهد ما هم یه مسافرتی رفته باشیم، وقتی رسیدیم بابلسر ساعت یک نصفه شب بود و تو هم خواب بودی، اما وقتی عمو و زن عمو رو دیدی بیدار شدی و شروع کردی به حرف زدن و بازیگوشی، اون چند روز که اونجا بودیم یه بار بیشتر دریا نرفتیم، تو یه کم سرما خورده بودی و این برمیگشت به دو هفته قبل، یعنی اوایل شهریور ... روز شنبه که آخرین روز تعطیلی تهران بود یعنی یازدهم شهریور، ساعت یک بعدازظهر از بابلسر راه افتادیم به سمت تهران و ساعت پنج و نیم بود که رسیدیم خونه، خیلی خسته بودیم و بعد از یک کمی استراحت ناهار خوردیم و خوابیدیم...

یکشنبه دوازدهم من دوباره تو رو بردم دکتر، چون علائم سرماخوردگیت کم که نشده بود هیچ به نظرم شدیدتر هم شده بود، دکتر بهت دارو داد و تو هم خیلی خانوم حرفای دکتر رو گوش کردی، داروهاتو گرفتیم و باهم اومدیم خونه مامان پروین، ماشین رو از اونجا برداشتیم و رفتیم خونه خودمون...

دوشنبه و سه شنبه خونه بودیم و یه کم به امورات خونه رسیدیم، و همینطور برای خونه مشتری میومد و هیچ خبری نبود... چهارشنبه پانزدهم شهریور با الهام جون، که قراره زن داییه شما بشه رفتیم آرایشگاه، چون میخواد آرایشگاهی که من میرم بره، بردمش اونجا تا مدلهاشونو ببینه و معرفیش کنم به فرشته خانوم، بعد که الهامو رسوندیم خونه مامان پروین، رفتیم یکی دو ساعتی بالا نشستیم و بعدش راهی خونه شدیم، و بابایی هم از سرکار اومد خونه، با بابایی صحبت کردیم که از پنجشنبه یعنی شانزدهم بریم دنبال خونه بگردیم و یه کم آمادگی پیدا کنیم، جمعه هم تا ظهر دنبال خونه بودیم، که بعدش باباحسن زنگ زد و گفت که بچه ها ناهار میان اینجا شما هم بیاین، ما هم حدود ساعت دو بعدازظهر بود که رسیدیم اونجا، ناهار خوردیم و دور هم بودیم تا ساعت پنج که بعدش اومدیم خونه چون قرار بود با خاله شیوا اینا بریم پارک چیتگر، خاله شیوا زحمت کشید و شام درست کرد و دور هم اونجا جمع شدیم!

خونه مامان پروین هم که بودیم، برای روز بیست و سوم شهریور مراسم عقد دایی حسین و الهام جون برنامه ریزی شده، انشاءاله که خوشبخت بشن...

شنبه هجدهم خونه بودیم و مشغول جمع آوری و درگیر بازدید از خونه، امیدوارم هر چه زودتر مسائلی که ذهنم رو مشغول کرده با عاقبتی خوش به پایان برسه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)