سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

بالاخره رفتیم آتلیه...

1390/8/8 12:17
نویسنده : مامان پریسا
236 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نفس و دردونه ي من!
سارا جونم ميدوني كه از اول اين ماه تقريبا همش در رفت و آمد به آرايشگاه بوديم. آخه واسه پنجم آبان ماه وقت آتليه گرفته بوديم و بايد واسه گرفتن عكس امسال آماده ميشديم. هر چند اين عكس بايد هفدهم مرداد گرفته ميشد ولي به خاطر مريضي عزيز به تاخير افتاد و من خيلي از اين بابت راضي نيستم ولي خوب چاره اي نيست باز هم خدا رو شكر كه تونستم هماهنگش كنم. چون دوست نداشتم اين فرصت رو از دست بدم. دوم آبان رفتم آرايشگاه و موهامو مش كردم. بعدش هم رفتم كلاس بيمه، عصري كه برگشتم خونه با ديدن من تعجب كردي از اينكه موهام رنگش عوض شده بود و تغيير كرده بودم متعجب شدي. ولي خوب بعدش ديگه برات عادي شد. چهارشنبه چهارم آبان با هم رفتيم آرايشگاه و موهاتو كوتاه كردم. تا قبل از اينكه موهاتو كوتاه كني سرحال بودي اما همين كه شروع كرد به خيس كردن موهات گريه اي ميكردي كه بيا و ببين. خيلي اذيت كردي و تا خونه مامان پروين تو بغلم بودي. خسته شده بودم و كلافه بعدش هم دوباره كلاس داشتم و تو پيش مامان پروين بودي. پنجشنبه پنجم آبان ساعت يك بعدازظهر وقت آتليه داشتيم، صبح تو و بابايي منو برديد آرايشگاه و من اونجا بودم تا ساعت دوازده كه تو و بابايي اومدين دنبالم و با خاله ريحانه رفتيم به سمت آتليه. امسال بر خلاف سالهاي گذشته خيلي آرام و شاد نبودم. استرس داشتم و بيقراري ها و گريه هاي تو هم مزيد بر علت شد كه از عكسها و فيگورهامون راضي نباشم. ولي خوب اين هم تجربه اي بود ديگه. بعد از اينكه ما عكس انداختيم از خاله ريحانه هم چند تا عكس خوشگل گرفت و بعد از اينكه كار ما تموم شد، خاله فرزانه و عمو مهدي و محمدصادق و محمدصدرا اومدن و نوبت عكس گرفتن اونها شد. كارشون خيلي طول كشيد وقتي ما اومديم خونه مامان پروين برنامه مهموني شب رو تدارك ديده بوديم كه به خرج ما خونه مامان پروين مهمون دعوت كنيم و همگي دور هم خوش باشيم. عمو عباس و خاله پري و مامان بزرگ من هم دعوت بودن ولي خوب فقط عمو عباس اومد بقيه نيومدن. دور هم خوش بوديم و كلي حرف زديم و خنديديم. دست بابايي درد نكنه كه تو فاصله اي كه من آرايشگاه بودم خريد كرده بود و مواد لازم شام رو براي مامان پروين خريداري كرده بود. وقتي از آتليه اومديم خونه با مامان پروين شروع كرديم به آماده كردن شام. شب خوبي رو دور هم گذرونديم و جاي خيلي ها خالي بود. جمعه و شنبه خونه بوديم و استراحت كرديم اما امروز از صبح رفتيم خونه مامان پروين و قرار بود كه بعدازظهر بابايي بياد دنبالمون تا با هم بريم آتليه و عكسهامون رو انتخاب كنيم. چهارده تا انتخاب كرديم كه به نسبت عكسهاي پارسال و سال هاي قبل اصلا قابل قياس نبود، من از كارهاي خانوم رضايي خيلي خيلي راضي بودم ولي از كار ايشون اصلا، خيلي ناراحت شدم و با صحبت با بابايي آروم شدم اين هم تجربه اي بود. سال ديگه حتما تو همون مرداد ماه و يه جاي خوب شايد پيش همون خانوم رضايي عكس بندازيم. اين نيــــــز بگـــــذرد....
اميدوارم سال آينده كه يك سال بزرگتر شدي عكسامون هم خيلي خيلي قشنگتر بشه و همكاري بيشتري باهامون بكني امسال كه اصلا همكاري نكردي دختر نازم....
دوست دارم بيشتر از ديروز كمتر از فردا...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)