سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا و دوستاش تو برنامه عمو پورنگ...

1391/8/16 23:02
نویسنده : مامان پریسا
180 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر مهربونم!

روز چهارشنبه بالاخره با دوستات پرنیا جون دختر خاله اکرم و بهار جون دختر خاله مریم تو برنامه عمو پورنگ شرکت کردین... صبح که بیدار شدی بهار خونمون بود، ساعت حدودای یازده بود که پرنیا و مامانش هم اومدن سه تا شده بودین و دوست داشتین با هم بازی کنید ولی تو چون از اون دو تا کوچیکتر بودی خیلی بازی نمیکردی بیشتر میخواستی چیزایی که دستشونه رو بگیری...

خلاصه با هم سر کردین تا اینکه ساعت دو بعدازظهر از خونه اومدیم بیرون، ساعت سه بود که رسیدیم استودیو اونجا با بهار و پرنیا وارد استودیو شدین، من و خاله اکرم هم بیرون نشستیم تا برنامه شروع بشه و شما رو ببینیم، بعد از چند دقیقه دیدم که اومدی بیرون، ازت پرسیدم چی شده سارا جون چرا اومدی بیرون؟ گفتی که مامان تو هم با من بیا تو پیشم باش، بهت گفتم مامانی من که نمیتونم بیام تو، بچه ها باید پیش عموپورنگ باشن مامانا همه بیرون منتظرن تا برنامه تموم بشه چون سری قبل با بابا رفتی داخل این بار که تنها بودی برات یه کم محیط غریب بود... خلاصه با بابا تلفنی صحبت کردی و بابا به یکی از همکاراش زنگ زد و اومدن تو رو بردن داخل، تو و پرنیا تقریبا جای خوبی نشسته بودین اما بهار رو خیلی تو تصاویر نشون ندادن، چون لباسش مناسب نبود، من به خاله گفته بودم که یه لباس مناسب تنش کن اما خب سخت گیری بیخود میکنن واسه بچه ها دیگه چاره ای نبود... مهم این بود که به هر سه تون خیلی خوش گذشته بود، آخر برنامه که تموم شد به هر کدومتون سه تا دی وی دی اول برنامه عمو پورنگ رو دادن همونی که با گربه ها اجرا میکنه! که خودت هم قبلا خریدی... اومدین بیرون خیلی خسته بود ما هم چون با آژانس اومده بودیم به سختی ماشین گیرمون اومد... وقتی رسیدیم خونه ساعت هفت شب بود... بهار که با عمو محمود رفت، من و تو هم پرنیا و مامانش رو بردیم رسوندیم خونه ی زن داییش... یه کمی هم اونجا نشستیم و بعدش اومدیم خونمون... پنجشنبه و جمعه کمی به کارای خونه رسیدیم روز شنبه هم که عید شما بود، عید شما و باباجون... عیدتون مبارک باشه عشق مامان... شما دو تا از سادات هستین و من به داشتنتون افتخار میکنم... عاشقتونم و خیلی دوستون دارم...

یک شنبه با هم رفتیم بانک و بعدش هم خونه مامان پروین، تو اونجا موندی و بعدازظهر من رفتم دکتر... وقتی اومدم دنبالت تو خواب بودی و منتظر شدم تا بیدار بشی با هم برگشتیم خونه، دیروز که دوشنبه بود با هم خونه بودیم، خیلی بهمون خوش نگذشت، یه کاری کردی که من ناراحت شدم از دستت، اما گذشت تا بابایی اومد و همه چی روبه راه شد... امروز هم صبح بیدار شدی صبحانه خوردی با هم رفتیم بیرون، تو رفتی کلاس نقاشی و من هم رفتم دنبال چند تا کار که بعد از انجامشون اومدم دنبالت و با هم اومدیم خونه، همون یک ساعت و نیمی که کلاس بودی باعث شد که ظهر خسته بودی و خوابیدی... امروز خیلی خانوم بودی و با من همکاری کردی... ازت ممنون دختر باهوش و خانومم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)