سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

بازگشت از یک سفر به یاد ماندنی...

1391/9/14 15:23
نویسنده : مامان پریسا
299 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم، عشقم، عمرم...

خداروشکر که خوبی و سرحال... خلاصه ای از خاطره ی سفر به مشهد رو برات مینویسم تا یادت بمونه که چی شد و چیکارا کردی...

روز دوشنبه وقتی بابا جون از سرکار اومد ساعت حدود پنج بعدازظهر بود، من و تو هم آماده بودیم و همه ی کارامونو کرده بودیم تو هم تو جمع آوری وسایل سفر خیلی به من کمک کردی دیگه کاری نداشتیم و فقط باید میرفتیم به سمت راه آهن، وقتی آژانس اومد تو هی میگفتی پس کی میرسیم... وقتی هم که رسیدیم ایستگاه راه آهن همش پشت سر هم میگفتی بابا پس کی سوار قطار میشیم، ما هم که حدود یک ساعتی زودتر از زمان حرکت رسیده بودیم باید سرت رو به یه چیزی گرم میکردیم تا زمان سوار شدن به قطار حوصله ات سر نره، با بابا رفتی یه کمی خوراکی برای تو راه خریدی و اومدی. یه چند دقیقه ای سرت گرم اونا بود و بعد دوباره شروع کردی... بابا بردت به سمت درهای خروجی به سمت قطارها و من هم کنار وسایل نشسته بودم، نیم ساعت مونده بود به زمان حرکت که اعلام کردن مسافران قطار مشهد برن سوار بشن، تو هم که خیلی مشتاق بودی دست منو گرفتی و بابا هم وسایلو برداشت و رفتیم به سمت قطار، خیلی برات جالب بود و واقعاً کنجکاو بودی میدونستی که این قطار با قطار شهری (مترو) تفاوت هایی داره، وقتی واگن مورد نظر رو پیدا کردیم بابا تو رو بغل کرد و گذاشت تو قطار بعدش به سمت گوپه ای که گرفته بودیم راه افتادیم وقتی وارد گوپه شدیم گفتی وای چقدر اینجا قشنگه! ما هم که یه کوپه دربست گرفته بودیم وسایل رو گذاشتیم بالا و لباسهامونو عوض کردیم تو هم جلوتر از من و بابایی کفشهاتو در آوردی و لباس راحتی پوشیدی و شروع کردی به سوال و جواب با من و بابایی یه کمی عکس انداختیم و بابا از قطار برات گفت... بعد از اینکه شام خوردیم حدود ساعت ده شب بود که خوابیدیم... چون در طول روز همش مشغول کار بودیم و هر سه حسابی خسته بودیم خوابیدیم و تا صبح چند بار بیدار شدم و روی تو رو انداختم ساعت هفت صبح بود که بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و بعدش هم لباسهامونو عوض کردیم چون ساعت هشت صبح میرسیدیم به مشهد، تو قطار که بودیم گنبد امام رضا رو دیدیم... و از اونجا سلام دادیم تو هم گنبد رو دیدی و گفتی مامان مشهد...لبخند

با شوق و شور زیادی کفش هاتو پوشیدی و چترت رو برداشتی وقتی قطار ایستاد سریع از کوپه بیرون اومدی و میگفتی که بابا بیا بریم دیگه... وارد ایستگاه راه آهن مشهد که شدیم به بابا گفتم زنگ بزن به هتل ببین اگه الان امکانش هست بریم و وسایل رو بذاریم و بعد بریم حرم... چون زمان تحویل اتاق ساعت دو بعدازظهر بود و ما ساعت هشت صبح رسیده بودیم مشهد خداروشکر هتل موافقت کرد و ما هم با خوشحالی به سمت تاکسی ها رفتیم... راننده تاکسی میگفت که از قدم خوب شماست که مشهد بارون داره میاد بعد از مدتها اینجا بارون میباره... خیلی حال و هوای خوبی داشت ساعت نزدیک نه بود که رسیدیم به هتل، وقتی بابا مدارک رو تحویل داد و کارت اتاق رو تحویل گرفتیم رفتیم بالا تو همش میگفتی بابا پس کی میریم مشهد...! کشته بودی ما رو هی بهت میگفتیم اینجا مشهده! منظورت این بود که کی میریم حرم امام رضا ... وقتی وسایل رو گذاشتیم توی اتاق و لباسهامونو عوض کردیم راهی حرم شدیم... رفتیم زیارت و تو هم برای خیلی ها دعا کردی یاد عمو محسن و زن عمو و خاله شیوا و عمو غدیر و عزیز و خیلی ها کردی...

بعد از خوندن نماز ظهر برای ناهار برگشتیم هتل و کمی استراحت کردیم بعد دوباره برای شب آماده شدیم و با سرویس هتل رفتیم حرم ... تو که چادرت رو آورده بودی و مثل من و بابایی نماز میخوندی...

بابایی هم که کلی منو شرمنده کرد و همش مراقب تو بود و من هم مشغول زیارت بودم... خیلی کیف داد خیلی زیاد .... خیلی زود زمان میگذشت روز پنجشنبه بعد از نماز ظهر سه تایی رفتیم باغ موزه نادری و گشتی تو اونجا زدیم. صبح روز جمعه یه کمی حال ندار بودی و بعد از کمی علائم حالت تهوع و تب و اسهال داشتی... خیلی نگرانت شده بودیم و نمیدونستیم چرا اینطوری شدی... شب قبلش تو حرم وقتی من مشغول خوندن نماز حاجت بودم که کمی طولانی بود و بابا هم مشغول خوندن زیارت نامه بود تو بازیگوشی میکردی و میرفتی پیش بچه های دیگه و فکر میکردم به این خاطر بود که مریض شدی چون کاملاً سرحال و قبراق بودی و از نظر خورد و خوراک هم کاملاً غذاهای سالم و بهداشتی خورده بودیم... نه فست فود و نه غذای آماده هیچی همش از غذاهای هتل خورده بودیم که سالم و تازه بود... اون بچه ها کمی حالت سرماخوردگی و مریضی داشتن و احتمال دادم که از اونها گرفته باشی... روزای آخر سفرمون خراب شد چون تو مثل قبل سرحال نبودی و من و بابا نمیتونستیم واسه روزای آخر برنامه ریزی کنیم... ناهار روز جمعه به دعوت یکی از دوستای بابایی به خونه ی اونها رفتیم که حدود ده سال بود همدیگرو ندیده بودن... من مخالف رفتن به اونجا بودم چون تو حالت خوب نبود و من نمیدونستم با این حالیکه تو داری چی پیش میاد... و اونها بچه ی کوچیک داشتن و میترسیدم که اون هم از تو بگیره اما اصرار داشتن که حتما بریم خونشون... رفتیم و تو هم با دخترشون بازی کردی اما چون کلا سرحال نبودی بهونه گیری میکردی و با دختر یک ساله اونا نمیساختی... من هم فقط چشمم به تو بود که اگه تغییری تو حال و صورتت دیدم بهت برسم که یه وقت شرمنده ی اونها نشیم... بعدازظهر از خونه ی دوست بابا راه افتادیم و زحمت کشیدن ما رو بردن بیمارستان شیخ که بیمارستان کودکان بود اونجا خیلی شلوغ بود و دکتر تشخیصش این بود که تو مسموم شدی و برات آمپول تجویز کرد و گفت یک ساعتی تو بیمارستان بمونید اگه بهتر نشد سرم بزنید... من به بابا گفتم نمیخواد سارا مسموم نشده و به احتمال زیاد مریضیش ویروسیه با زدن آمپول جز ترس و یه تجربه بد از سفر براش چیزی نمیمونه... بغلت کردم و با هم به سمت هتل رفتیم یه کمی اونجا استراحت کردیم و بابا میخواست بره حرم چون روز آخر سفر بود و بابا هم تا اون روز درست و حسابی زیارت نکرده بود... میخواست تنها بره که من بهش گفتم ما هم باهات میایم میخوام سارا رو ببرم دارالشفاء امام رضا ... وقتی بردمت دارالشفاء امام رضا دکتر معاینه ات کرد و گفت که ویروسه و بهت تب بر داد و قطره تا حالت تهوعت کنترل بشه... بعد وارد حرم شدیم رفتیم تو صحن انقلاب و تو حیاط روبروی پنجره فولاد نشستیم اون شب هوا خیلی سرد بود و تو هم تب داشت، من هم بهت پروفن داده بودم تا تبت بیاد پایین... به بابا گفتم بیا همینجا تو حیات بشینیم اگه بریم پایین هوا خیلی گرمه و ممکنه تبت بیشتر بشه ... به بابا گفتم همینجا تو فضای باز بشینیم و تو رو بغل کردمو توی بغلم خوابت برد و شروع کردم به راز و نیاز... اونجا به یاد خیلی ها بودم، به یاد خیلی از دوستای ندیده ام، بچه های نی نی سایت و مادراشون یادم بودن، خانواده ام و دوستام و همکارام همگی رو یاد کردم و از خدا براشون طلب خیر و سلامتی داشتم...

از امام رضا خواستم که حال دخترمو خوب کنه و اونو سالم با خودم به تهران ببرم... که ایشون اینقدر بزرگوارن که همینطور هم شد و تو موقع برگشت مثل قبل سرحال و شاد بودی... امام رضا ازت ممنونم...

تو هم مثل ما هنگام ورود به حرم سلام میکردی و میگفتی سلام امام رضا و موقع بیرون رفتن هم میگفتی خداحافظ امام رضا ... به بابایی گفته بودی که بغلت کنه تا دستت به ضریح برسه و از این بابت خیلی خوشحال بودی و میگفتی واسه عمو و زن عمو دعا کردی. عشق من تو هم با همون بچگیت یاد خیلی ها کرده بودی... دخترم انشاءالله که همیشه ایمانت قوی باشه و پاک و معصوم بمونی...

خیلی دوست دارم و با تو سفر رفتن حس و حال خوبی داره...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)