سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سفر سه روزه به بابلسر...

1391/10/17 14:27
نویسنده : مامان پریسا
213 بازدید
اشتراک گذاری

سفر سه روزه به بابلسر...

سلام عشق مامان
فداي اون مهربونيت بشم من! عسل من اشتياق و ذوق تو براي رفتن به سفر از همه بيشتر بود، هفته ي گذشته چهارشنبه سيزدهم ديماه بعد از اينکه بابا از سرکار اومد، من و تو آماده بوديم و همه ي وسايل رو جمع کرده بوديم تا به اميد خدا راهي بابلسر بشيم، تو خيلي مشتاق بودي و ميخواستي هر چه زودتر برسي، بابا وقتي رسيد گفت استراحت کنيم ده شب راه بيافتيم که من گفتم نه، اون موقع ديگه جاده يخبندون ميشه و من نميخوام اون موقع شب بريم، يا الان که ساعت شش بعدازظهره بريم يا فردا صبح راه بيافتيم، خلاصه با توکل به خدا راهي شديم و ساعت يازده و نيم شب بود که رسيديم، تا رودهن بيدار بودي و تا اونجا ده بار گفتي داريم ميرسيم!! بابا بهت گفت تو بخواب هر وقت برسيم من صدات ميکنم، خيلي راه مونده، که خداروشکر خوابيدي تا رسيديم. عمو و زن عمو و عزيز همگي رفته بودن خونه ي عمه اينا که براي فردا يعني اربعين امام حسين نذري حليم داشتن، ما چون خسته از راه بوديم ديگه اونجا نرفتيم، و يه سره رفتيم خونه ي عمو محسن اينا اونجا که رسيديم، بيدار شدي و کلي با عمو و زن عمو بازي کردي، شام خورديم و بعدش خوابيديم، صبح بيدار شدي و دوباره مشغول بازي و دلبري شدي، شنبه رو هم به خاطر آلودگي هواي تهران تعطيل کرده بودن، هر چند ما ميخواستيم شنبه رو هم اونجا بمونيم چون بابا با عمو علي کار داشت، خلاصه خيلي بهت خوش گذشت اون چند روز، حسابي دل عمو و زن عمو رو بردي، ديروز يعني شنبه شانزدهم دي ماه ساعت چهار بعدازظهر بعد از خوردن ناهار و يه استراحت کوچولو برگشتيم به سمت تهران، همين که نشستي تو ماشين خوابت برد تا رسيديم تهران، خداروشکر راحت برگشتيم و تو هم اذيت نشدي، توي راه نزديک تهران باباحسن زنگ زد و گفت که شام بياين خونه ي ما، ما هم يه راست رفتيم اونجا و دور هم بوديم و اومديم خونه از خستگي خوابمون برد...
صبح هم من باشگاه داشتم و هم تو کلاس، اما چون تو خسته بودي و بيدار نشدي من هم باشگاه نرفتم، در عوض تو خوب استراحت کردي و خوابيدي عشق من... خسته نباشي دختر باهوش و مهربونم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)