خداروشکر رو به بهبودی عزیزم...

سلام نفس خانوم... این چند روز هنوز یه کم بیقراری البته مشکل کلی حل شده اما هنوز تاثیرش از بین نرفته، استرس و نگرانی داری و هر چی بهت میگم مامان چیزی نیست و بهش فکر نکن سخت قبول میکنی... نمیدونم برای این مسئله ببرمت دکتر یا با یه کم زمان خوب میشی... کمی سوزش داری که فکر میکنم بیشترش تلقین باشه...خیلی تلاش کردم که نذارم بهت سخت بگذره و اذیت نشی اما بخشیش هم دست من نیست چون تو میترسی و نگرانی باعث میشه بهت اینقدر سخت بگذره... این روزا وقتی میری کلاس برات بهتره چون حواست پرت میشه و خیلی بهش فکر نمیکنی ولی وقتی میای خونه همش درگیری... امروز با اینکه به خاطر آلودگی هوا مدارس ابتدایی و پیش دبیستانی و مهدها تعطیل بود ولی تو رفتی کلاس و من هم رفتم باشگاه فردا با هم خونه میمونیم و از کنار هم بودن لذت میبریم... خداروشکر امروز بهتری، ناهارتو خوب خوردی و الان هم مشغول دیدن سریال باب اسفنجی هستی... دیروز صبح وقتی بیدار شدی و با بابا راهی کلاس شدی بهش گفتم برات یه جایزه بخره و بده خاله بهت بده به خاطر اینکه شبا زود میخوابی و صبح زود هم بیدار میشی و با شوق و ذوق میری کلاس... بابا هم برات دی وی دی ششم عمو پورنگ رو خرید و وقتی اومدم دنبالت خاله بهت داد و کلی ذوق کردی شب هم که بابا اومد براش تعریف کردی... امروز هم وقتی اومدم دنبالت به خاله میگفتی بهم جایزه بده! گفتم عزیزم دیروز جایزه گرفتی بیا هفته دیگه که دوباره کارای خوب انجام دادی خاله بهت جایزه میده... تو هم فوری قبول کردی و گفتی چشم مامان! فدات بشم شیرین تر از عسلم... راستی دیروز بعد از اینکه از کلاس اومدی و ناهار خوردی حاضر شدیم با هم رفتیم دیدن دختر عمو علی که زایمان کرده بود با هم رفتیم بیمارستان لاله و اونو دیدیم... یه دختر کوچولوی ناز به دنبا آورده که اسمش "حلما" ست... تو که نتونستی ببینیش... چون من گفته بودم بیمارستان آلوده است و بچه ها رو نمیذارن بیان بالا... تو هم میگفتی پس نی نی رو هم بیارین مریض میشه تو بیمارستان! :) گفتم اون تازه به دنیا اومده باید پیش مامانش باشه میخواد می می بخوره، تو هم میگفتی آره من هم کوچولو بودم تو بغلت بودم و بهم شیر میدادی! خلاصه این روزا با هم کلی کیف میکنیم وقتی تو سرحال و شادی بیشتر بهمون خوش میگذره... امیدوارم که همیشه و همیشه سلامت و شاد و خوشحال و موفق ببینمت دختر قشنگم... الهی آمین