رمضان مبارک...!

سلام بانوی مهربونی!

عشق مامان امروز هشتمین روز از ماه مبارک رمضانه، رمضان بر تو مبارک باشه عزیز دلم، تو از وقتی ماه رمضون شده، همپای من و بابایی افطار میکنی، خیلی دوست داری حال و هواشو مثل خودم!

ماه رمضون که میشه من یاد تولد تو میافتم، دومین روز از ماه مبارک رمضان سال 1388 بود که تو پا به این دنیا گذاشتی، و این باعث میشه من بیشتر عاشقت باشم... تا تولدت خیلی نمونده، یک ماه و پنج روز دیگه تولدته عشقم، داری لحظه شماری میکنی، هر روز نپرسی ازم یه روز درمیون میپرسی چند روز مونده به تولدم؟! هنوز تصمیم قطعی برای تولدت نگرفتم، نمیدونم تو کلاس میخوای بگیری یا تو خونه؟

باید جدی تر باهات حرف بزنم، چون مثل اینکه با این همه پیگیریت برات خیلی مهمه که تولدت چه جوری و کجا برگزار بشه! بدون خیلی حواسم بهت هست.

تو هم دوست داری روزه باشی، به من میگی که منم مثل تو روزه هستم مامان، صبحانه نمیخورم! اما من ازت میخوام که چون هنوز کوچولو هستی، روزه ی کله گنجشکی بگیری.

دیروز خیلی حال بدی داشتم، چون خواب بدی دیدم و بهم ریختم، باشگاه نرفتم، صبح که تو رو بردم کلاس، بعدش رفتم خونه مامان پروین، بیرون از خونه چند تا کار اداری داشت، بردمش تا انجامشون بده، از اینکه بتونم کاری برای مادرم انجام بدم احساس رضایت از خودم دارم، چون کار مامان تو اداره بیمه طول کشید باعث شد کمی دیرتر از همیشه بیام کلاس دنبالت، ساعت حدود دو بعدازظهر بود که اومدم دنبالت و با هم مامان پروین رو گذاشتیم خونشون و با هم برگشتیم خونه، استراحت کردیم و ناهار خوردیم.

برای من دعا کن دختر قشنگم، دعا کن برنامه هام خوب پیش بره، منتظر یه خبر هستم عشقم، برای مامان دعای خیر کن نفس خانوم! باهات در موردش حرف زدم، و نظرت رو پرسیدم که مامان بره سرکار دوست داری یا نه؟ گفتی که دوست داری مامانت بره سرکار اما باید زود بیاد خونه! من هم بهت گفتم هر وقت ساعت کارم تموم تموم بشه، بدو بدو میکنم تا بیام پیشت. تو هم پذیرفتی دختر عاقلم، تمام تلاشم اینه که به تو سخت نگذره، تو راحت باشی و همه ی سختیهاشو به جون میخرم تا تو راضی راضی باشه عشقم. میدونم سخته، میدونم گاهی اوقات ممکنه بهت بدقول بشم، اما بدون که مامان همه ی زندگیشو میده تا تو بخندی و خوشحال باشی عزیز دلم. برام دعا کن دردونه ی من!