بالاخره عکسای آتلیه آماده شد...
سلام نفس من،
امروز از صبح ساعت پنج و نیم بیدار شدی و میگی بابا من صوصوبه (صبحونه) میخوام، من و بابایی هم بعد از خوندن نماز صبح صبحانه رو آماده و سه تایی دور هم نوش جان کردیم. بعدش آماده شدیم و راهی شدیم تا کارهای عقب مونده آخر هفته رو انجام بدیم. ساعت هفت و چهل دقیقه بود که از خونه زدیم بیرون. رفتیم بانک و بعدش شما و من رفتیم دکتر چون هنوز حالمون خوب نشده، از اونجا خونه خاله پری بودیم و کلی بازی کردی و بابابزرگ و مامان بزرگ منو دیدی و هی از این پله ها میرفتی بالا و میومدی پایین. بعدش هم ناهار ماکارونی خوردی و خسته برگشتیم به سمت آتلیه که بریم عکسامونو بگیریم. من که خیلی از عکسای این دفعه حس رضایت نداشتم به بابا گفتم تو برو بگیر من نمیرم میخوره تو ذوقم تو هم تو بغلم خواب بودی و بابایی رفت و بعد از ده دقیقه برگشت هر چی بهش میگفتم عکسارو بده ببینم میگفت نه میخوام بذارم صندوق عقب! با کلی اذیت بهم داد و عکسارو دیدم! خیلی عکسای تو جالب شده بود هر چند خیلی بدقلقی کردی ولی عکسات خوب شده بود و خوشم اومد، عکسای من و بابایی و شما هم قشنگ بود، وقتی رفتیم خونه مامان پروین تا برنج هایی که سوارش داده بود رو براش ببریم عکسامون و عکسای خاله ریحانه رو هم بردیم خیلی خوشحال شدن و یه دفعه جیغ همه در اومد چون عکس ریحانه خیلی قشنگ بود مخصوصا اونی که رو شاسی زده بود! تو هم که دیگه از خواب بیدار شده بودی یه دفعه چشمت خورد به عکساتو کلی ذوق کردی و با شادی و نشاطی خاصی میگفتی عکس منه! نمیذاشتی کسی نگاه کنه و میخواستی همشون دسته خودت باشه. خلاصه اینکه امروز خیلی روز پرکاری بود و در نهایت نتایج خوبی هم در برداشت. الان خونه هستیم و بابایی خیلی خیلی خسته است و خوابیده تو هم داری بازی میکنی من هم گفتم تا دیر نشده خبر گرفتن عکسای آتلیه رو ثبت کنم.
دوست دارم دختر باهوشم... بهت افتخار میکنم و روزی هزار بار خدا رو به خاطر داشتنت شاکرم...