سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

عاشورای حسینی!

1390/9/16 17:57
نویسنده : مامان پریسا
165 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سارا جونم!
صبح روز عاشورا وقتي از خواب بيدار شدم لپه و برنج خيس كردم تا چند تا ظرف غذا بدم بيرون. خيلي دلم ميخواست كه من هم نذري بدم... و خداروشكر تونستم اين كارو انجام بدم. تا قبل از اذان ظهر رفتم تو اتاقت و به بابايي گفتم حواست به سارا جون باشه كه پيش من نياد من ميخوام زيارت عاشورا بخونم، بابايي هم با تو مشغول بازي شد و من هم از فرصت استفاده كردم. حسابي سبك شدم و همه رو ياد كردم. انشاءالله كه خدا قبول كنه. بعد از اينكه نماز ظهر عاشورا روخوندم ديگه غذامون آماده شده بود و من هم غذاها رو كشيدم و دادم به بابايي برد بيرون. خودمون هم ناهارمونو خورديم و ظرفا رو شستيم، بابايي خواست يه كم بخوابه كه دايي حسين ساعت چهار بعدازظهر زنگ زد به بابايي و گفت كه بيان خونه مامان پروين! همگي دور هم هستيم شما هم بياين! بابا هم به من گفت وسايل سارا رو بردار شايد شب بمونيم ديگه شك كردم كه چي شده كه ميگه شب بمونيم! خلاصه خيلي دلم شور زد و استرس گرفتم تا بابايي بهم گفت كه مامان پروين يه كم بيحاله و خاله فرزانه ميخواد ببردش دكتر، سريع آماده شديم و راه افتاديم به سمت خونه مامان پروين وقتي تو راه زنگ زدم به خاله ريحانه گفت كه مامان بيمارستان شهيد رجاييه و اونجا بستريش كردن! خيلي بي طاقت شدم و نگران... با بابايي رفتيم اونجا ديدنش تو بخش مراقبت هاي ويژه بستري بود و خيلي حالش خوب نبود الهي من براش بميرم. سردرد داشت و يه كم سخت نفس ميكشيد... يه ساعتي اونجا بوديم ولي چون نميذاشتن پيشش بمونيم اومديم خونه مامان پروين. ديدم خاله فرزانه و خاله مريم و خاله ريحانه اونجان. يك كمي حرف زديم و بعد از كمي جمع و جور كردن خونه راه افتاديم به سمت خونه خودمون و قرار شد كه چهارشنبه يعني امروز از صبح زود بيام خونه مامان پروين. خيلي نگران بوديم و استرس داشتيم اما كاري از دستمون بر نميومد. هر چي هم تلاش كرديم كه مامانو ببريم بيمارستان خصوصي و دكتر كاظمي رو پيدا كنيم موفق نشديم. خيلي روزها و ساعت هاي سخت و طولاني رو سپري كرديم. اما خدا با ما بود و بهمون رحم كرد دكتر كاظمي رو پيدا كرديم و به بابايي گفت كه فردا صبح قبل از ساعت ده مريضتونو بياريد بيمارستان رسول اكرم (ص) خيالمون راحت شد و به آرامش رسيديم. خدا خيرش بده انشاءالله. به خودش و خانواده اش سلامتي بده. مامان هم خيلي خيالش راحت شد و ديگه استرس نداشت. نتونستيم بيمارستان آتيه هم هماهنگ كنيم تا مامان بره اونجا آخه گفتن كه تيم پزشكي متخصص قلبشون آماده نيست براي پذيرش بيمار قلبي به همين خاطر منصرف شديم از انتقال به بيمارستان آتيه. خداروشكر كه تكليف مامان روشن شد.
خداي مهربون! خداي بزرگ! ممنون كه تو اين لحظات سخت تنهامون نذاشتي... ممنون كه بزرگيت رو دوباره بهمون نشون دادي... به مامانم و همه مريضها سلامتي بده... آمين يا رب العالمين
سارا جونم! دختر مهربونم! ممنون كه با مامان همدردي كردي. ممنون كه با اون دستاي كوچولوت براي مامان پروين دعا كزدي. دوست دارم نفسم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)