سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا جونو و مهربونی هاش...

1390/9/27 14:43
نویسنده : مامان پریسا
232 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان،

الحمدالله که خوب و سرحال هستی خوشگلم. امروز یک شنبه است این روزها خیلی فکرم درگیره، بابا حسین هم حسابی سرش شلوغه و درگیره کارهای جدیده.

روز جمعه سه تایی با هم رفتیم دیدن کسری جون که تازه دنیا اومده. تو هم کیف و دفتر نقاشی و ماشینهاتو آورده بودی. خیلی بهشون علاقه داری و به غیر از من و بابایی به کسی نمیدیشون. اما اینقدر به کسری علاقه مند شده بودی که تک تک ماشین هاتو که دوازده تایی میشه دادی به کسری تا باهاشون بازی کنه. کسری هم که تازه دو سه روزهش بود و خوابیده بود همش بهش میگفتی نی نی پاشو بازی. دیگه میترا جونو و محمدرضا و خاله اینا از این کارا و رفتار تو با کسری به وجد اومده بودند. خوششون میومد که تو میخوای با کسری بازی کنی. بعد از اینکه یک ساعت اونجا بودیم راه افتادیم رفتیم خونه خاله افسانه شام اونجا بودیم. اونجا هم با علی جون بازی کردی و حسابی سرت گرم بود. وقتی شام خوردیم دیگه دیر شده بود و با بابایی راه افتادیم به سمت خونه تا صبح بتونیم زود بیدار شیم و بابا به کاراش برسه. تو هم تو ماشین خوابت برد.

دیروز هم که شنبه بود،‌خیلی دوست داشتم میموندیم خونه. ولی خوب کار داشتیم و بابا هم نمیرسید همه رو انجام بده. به همین خاطر صبح با باباحسین راه افتادیم به سمت خونه مامان پروین. بابا رفت سرکار و من و تو با هم آماده شدیم و رفتیم بانک تا به کارهای عقب مونده برسیم. دختر خوبی بودی و تقریبا اذیتم نکردی و تونستم به کارهام برسم. بعدش با هم رفتیم خونه مامان پروین. شب هم باباحسین اومد دنبالمون و برگشتیم خونه. امروز خونه هستیم تا به کارامون برسیم، آخه من فردا فقط دکتر دارم. باید برم آزمایشم رو بگیرم و به دکتر نشون بدم. به احتمال زیاد تو رو میذارم خونه مامان پروین چون وقت دکترم بعدازظهره و تو میتونی با بهار بمونی پیش مامان پروین.

دختر نازم خیلی دوست دارم حرفای جدید و قشنگی یاد گرفتی.

چند روز پیش بهت گفتم سارا بیا اینجارو جارو کن میگی من خستم مامان! وقتی این حرفو ازت شنیدم اینقدر ذوق کردم که نگو خیلی قشنگ گفتی من خستم، واضح و دوست داشتنی. بیشتر عاشقت میشم با این حرفات...

وقتی خونه مامان پروین هستیم و شب بابا میاد دنبالمون آماده رفتن که میشیم میری به همه دست میدی و بوسشون میکنی بعد میگی خونه مانم بیا! این حرفو به خاله ریحانه خیلی میزنی. خاله ریحانه هم ذوق میکنه و میاد بغلت میکنه و میبوستت میگه باشه عزیزم میام خونتون و تو دوباره تکرار میکنی که خونه مانم بیا. جالبه که ما هم رو میگی مانم! این حرفت خیلی جذابه و خاله ریحانه ذوق میکنه وقتی اینطوری میگی.

وقتی من میشینم روی مبل و تو میخوای روی همون مبل بشینی به من میگی بشین زمین مامان اینجا جای منه! منم میگه نه مامان جای منه تو برو یه جای دیگه بشین. میگی نه تو برو.

وقتی پیش بهار هستی یا بابا از سرکار میاد میری پیشش و بوسش میکنی و میگی بیا بازی! اگه هم کسی بهت توجه نکنه صد بار تکرار میکنی تا بیان باهات بازی کنن.

وقتی بیرون هستیم و با بابا حرف از اینکه خونه غذا داریم یا نه میکنم تو هم میگی بابا دَدَ غذا بخوریم! من و بابا با تعجب بهت نگاه میکنیم و میگیم دَدَ!‌ نه خونه غذا داریم غذای بیرون هم خوب نیست مامان گاهی اوقات میایم بیرون غذا میخوریم. تو میگی نه کباب بخوریم! دیگه من و بابا از این شیرین زبونی تو خنده به لبامون میشینه. البته همیشه هم به خواسته ات توجه نمیکنیم تا مبادا عادت کنی. به همین خاطر دو هفته یه بار شاید بریم رستوران و غذای بیرون رو بخوریم و تا اونجا که بتونیم غذای سالم و سنتی میخوریم نه فست فود.

عکسای آتلیه ات رو به هر کسی نشون میدیم اول خودت ذوق میکنی و یه بار دیگه نگاه میکنی و بعد چندین بار پشت سر هم میگی این عکس منه! منم من! خیلی قشنگ حرف میزنی و منو عاشق خودت میکنی.

نماز میخونی و دعا میکنی. کتاب مفاتیح یا قرآن بر میداری و شروع میکنی به لب زدن و بعدش هم میبندیش و میبوسیش میذاری روی میز. عاشقتم دختر با ایمانم... خدا پشت و پناهت باشه عسلم.

دوست دارم دختر نازنیم. برات بهترین آرزوها رو دارم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)