سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا جونم سال نوت مبارك عسلم، سی و یک ماهه شدی عشقم...

1391/1/3 9:29
نویسنده : مامان پریسا
335 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان!
عيدت مبارك دختر نازم، نوروز نود و يك سومين ساليه كه من و تو و بابايي در كنار هم سال نو رو جشن ميگيريم، انشاءالله كه ساليان سال سلامت و شاد سال نو رو آغاز كنيم.

ميخوام از خاطرات اين چند روز گذشته برات بگم:
بيست و نه اسفند ساعت نزديكاي دوازده ظهر بود كه با خاله پري و حامد راهي احمد آباد شديم، خداروشكر همه كارامون انجام شد و به اتفاق هم به سمت كوير رهسپار شديم... ساعت چهار بعدازظهر بود كه رسيديم، بابابزرگ و مامان بزرگ،خاله پروانه و خانواده اش، مامان پروين اينا همگي اونجا بودن، قرار بود كه روز دوم فروردين هم خاله مريم،خاله فرزانه، خاله افسانه و محمدرضا و ميترا به همراه كسري جون بيان اونجا و همگي دور هم خوش بگذرونيم.
وقتي رسيديم اونجا با درسا كمي بازي كردي و بعد با بابا رفتي لب رودخونه و مشغول بازي با ماهي ها شدي. از اونجايي كه تعدادمون زياد بود برنامه غذا درست كردن و جابه جا كردن وسايل و اينا تقسيم شد بينمون و نميذاشتيم كه كسي خسته بشه و همكاري نزديكي با هم داشتيم. تو هم كه تا زماني كه مشغول بازي بودي سوزشه دهنت يادت نبود، اما همين كه از بازي فارغ ميشدي ميومدي سراغ منو شروع به گريه كردن ميكردي و ميگفتي كه ميسوزه ، ميسوزه! همه واست دلسوزي ميكردن و هر كسي هم يه چيزي ميگفت، يه وقتايي صبر من تموم ميشد و خسته ميشدم، شب آخرين روز سال نود ساعت يك و نيم شب بود كه خوابيديم... همش به هم ميگفتيم زودتر بخوابيم كه صبح واسه تحويل سال بيدار بشيم...!
صبح سه شنبه اول فروردين ساعت شش صبح همگي از خواب بيدار شديم و بعد از خوردن صبحانه مشغول جمع آوري سفره و آماده كردن سفره هفت سين شديم... ده دقيقه مونده بود به تحويل سال كه لباسهامونو عوض كرديم و همگي مرتب و منظم كنار سفره هفت سين و بزرگترهاي خانواده نشستيم... وقتي عقربه هاي ساعت نزديك شدن به سال نو رو نشون ميدادن ما هم شروع كرديم به شمارش معكوس وقتي اعلام شد كه سال تحويل شده همگي با يه صلوات سال رو نو كرديم بابابزرگ دعاي تحويل سال رو خوند و همگي روي هم رو بوسيديم و از بابابزرگ مهربونمون عيدي گرفتيم... خيلي خوش گذشت و كلي عكس انداختيم هم دور سفره هفت سين عكس انداختيم هم با خانواده هامون... مثل تحويل سال هشتاد و نه به ياد ماندني و خاطره انگيز شد دوباره همگي كنار مامان بزرگ و بابابزرگ جمع شديم و همگي شاد و خوشحال سال نو رو آغاز كرديم...
بعد از اينكه عكس انداختيم هر كدوم يه جايي رفتن... بعد از اينكه لباسهامونو عوض كرديم تو و بابايي رفتين كنار رودخونه و مشغول بازي شدين... غذاخوردن هاي دست جمعي خيلي بهمون مزه ميكرد اما اينكه تو نميتونستي چيزي بخوري منو خيلي آزار ميداد و غصه ميخوردم... خيلي لاغر شده بودي و من هم نميتونستم كاري بكنم... خيلي برات ناراحت بودم، فقط خدا خدا ميكردم كه هر چه زودتر زخم دهنت خوب بشه و بتوني چيزي بخوري... بعدازظهر اول عيد هم من و رويا رفتيم پياده روي كه خيلي خوب و به جا بود... شبش هم منو و تو و بابا به همراه رويا و آصفه و رامين و درسا با خاله ريحانه رفتيم امامزاده آقا علي عباس زيارت... كلي بهمون خوش گذشت...
روز دوم عيد محمدرضا و ميترا و كسري به همراه آقا رحمت اومدن احمد آباد جمعيتمون بيشتر شده بود و تو هم خيلي به كسري ابراز علاقه ميكردي همش بهش ميگفتي جانم جانم، بخند بخند... قربون مهربوني هات برم من عسلم...
اون روز چون كسري آب و هواش عوض شده بود و هنوز خيلي كوچولوئه (كسري جون چهار ماهشه) بيقرار بود و گريه ميكرد به همين خاطر من و ميترا به همراه تو كسري رو بغل كرديم و شروع كرديم به قدم زدن تو دشت و كوير... يه نسيم خنكي هم ميوزيد كه براي ما دلنشين بود اما براي كسري نه، به همين خاطر پتوشو گرفتيم دورش و يكي دو ساعت مشغول پياده روي شديم...
با ميترا حرف ميزديم و راه ميرفتيم خيلي خوش گذشت بهمون اما حسابي خسته شديم ...
وقتي برگشتيم خونه ديديم خاله مريم و خاله فرزانه اينا هم اومدن، خيلي خوشحال شديم و مشغول حال و احوال شديم، بابا و حامد ميخواستن برن خريد كه تو هم باهاشون رفتي، بعد ديديم كه واسه شام شب جوجه كباب رديف كردن و مشغول آماده كردن مواد شده بودن... جاي خاله افسانه خيلي خالي بود خيلي خوش گذشت...
با بابايي صحبت كرديم كه فردا صبح يعني پنجشنبه سوم فروردين راهي تهران بشيم.
صبح امروز از خواب بيدار شديم متوجه شدم خاله افسانه زنگ زده و گفته كه علي جونو بردن بيمارستان به همين خاطر بابا حسن و مامان پروين به همراه خاله مريم و خاله فرزانه و عمو مهدي راهي كاشان شدن... انگاري از شب قبل علي دل درد هاي شديدي داشته كه بردنش بيمارستان و بعد از آزمايش و سونوگرافي متوجه شدن كه آپانديسش باعث اين همه دل درد شده، و بايد هر چه زودتر عمل بشه. خيلي نگران شديم و براي سلامتيش دعا كرديم. من و تو و بابابيي هم بعد از اينكه صبحانه خورديم وسايلمونو جمع كرديم و نزديك ظهر بود كه احمدآباد و ترك كرديم و راهي تهران شديم در بين راه رفتيم كاشان و علي جونو كه از اتاق عمل اومده بود بيرون ملاقات كرديم... خداروشكر به خير گذشته بود و حالش خوب بود... وقتي رسيديم تهران ساعت پنج بعدازظهر بود و ما هم حسابي خسته و داغون بوديم... ناهار خورديم و بدون اينكه چيزي رو جابه جا كنيم هر سه خوابيديم...
بابا حسين هم گفت شايد فردا جمعه چهارم فروردين بريم بابلسر... :)


سارا خانوم بیقرار در لحظه ی تحویل سال نو

 سارا جون در حال گشت و گذار در دل کویر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)