سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

از سفر برگشتیم اما...

1391/1/19 18:23
نویسنده : مامان پریسا
307 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ميوه دلم...
خداروشكر صد هزار بار شكر كه خوب و سر حال هستي...
ميخوام خلاصه اي از خاطرات روز چهارم فروردين تا به امروز رو برات بنويسم:
چهارم فروردين وقتي از خواب بيدار شديم و صبحانه خورديم بابا گفت كه وسايلو جمع كنيم كه بريم به سمت بابلسر، ساعت سه بعدازظهر بود كه راه افتاديم تو راه خيلي خانوم بودي و صبوري كردي، از فيروزكوه رفتيم يك ساعتي به خاطر مه شديدي كه سمت گدوك بود تو ترافيك بوديم بعدش هم تو ترافيك شهر زيرآب بوديم چون تو ورودي شهر تصادف شده بود تو ديگه خسته شده بودي و هي ميگفتي پس چرا نميريم بابلسر؟ از اونجا كه رد شديم به ترافيك شهر بابل برخورد كرديم... خلاصه ساعت ده شب بود كه رسيديم خونه عزيز. از اينكه رسيديم بابلسر خيلي خوشحال بودي و سرحال شدي، اما همش سراغ عمو و زن عمو رو ميگرفتي. عزيز شام درست كرده بود و سفره رو پهن كرديم. اما تو هنوز از ترس اينكه دهنت ميسوزه چيزي نخوردي خلاصه كلي التماست كردم تا يه كمي ماهي خوردي... و من خداروشكر كردم كه همون دو تا قاشق رو خوردي. آخر شب بود ساعت يازده دوازده شب كه عمو و زن عمو اومدن خونه عزيز اما تو خواب بودي. چون هم ما خسته بوديم هم خودشون زود رفتن.
صبح شنبه پنجم فروردين كه از خواب بيدار شديم مشغول خوردن صبحانه شديم. تو هم يه لقمه نون و پنير خوردي اما ديگه هيچي نخوردي ميگفتي كه ميسوزه! ميدونستم كه ديگه سوزشه دهنت مثل قبل نيست و الان ديگه از ترس سوختنه كه چيزي نميخوري، بهت اصرار نكردم و آماده شديم تا بريم خونه عمو علي و عمه ها عيد ديدني...
ناهار خونه عمه ر... دعوت بوديم، به همين خاطر بعد از خوردن صبحانه رفتيم خونه عمو علي و بعدش خونه عمه ك.... ناهار به همراه عمو محسن و زن عمو و عزيز رفتيم خونه عمه ر... بعدازظهر اومديم خونه عزيز تا هماهنگ كنيم و جاي ديگه اي بريم، بابا رفت بيرون و تو اين فاصله عمه ف اومد خونه عزيز و ما رو واسه شام دعوت كرد خونشون، عمو علي هم زنگ زد به بابا و گفت كه بيايد شب بريم خونه پسرعمه ي بابا عيدديدني، ما هم آماده شديم و با عزيز راه افتاديم به سمت داردين! ساعت حدود نه شب بود كه اومديم خونه عمه ف دور هم بوديم و شام خورديم و كلي حرف زديم بعد راه افتاديم به سمت خونه عزيز... خيلي خسته بوديم و خوابيديم...
يكشنبه ششم فروردين صبح عمو و زن عمو اومدن و كلي با تو بازي كردن، بعد از اينكه با عمو علي قرار گذاشتيم كه بريم خونه دايي بابايي به عمو محسن گفتيم كه ناهار ميريم خونشون، تو هم ديگه با من و بابايي و عزيز نيومدي كه بريم خونه دايي و با زن عمو رفتي خونشون... اونجا بودي تا ظهر كه من و بابايي و عزيز با عمو علي اينا اومديم اونجا، ناهار دور هم بوديم و حسابي خوش گذرونديم تو هم از اينكه اونجا بودي راضي بودي و كلي بهت خوش گذشته بود... بعدازظهر ساعتاي شش و نيم بود كه هماهنگ كرديم رفتيم خونه عمه ش...... اونجا بوديم و دوباره براي شام برگشتيم خونه عمو محسن كه مامان و باباي زن عمو هم اونجا بودن و كلي بهمون خوش گذشت، شب براي خوابيدن عليرغم ميل من اومديم خونه عزيز و اونجا بوديم.
صبح دوشنبه هفتم فروردين از خواب بيدار شديم زن عمو علي ميخواست كه براي ناهار بريم اونجا كه بابا گفت نميايم من و تو و زن عمو با هم رفتيم بازار و كلي گشتيم و كمي هم خريد كرديم. بعد از اون واسه ناهار اومديم خونه عزيز، ناهار خورديم و بعدش هم بابا خوابيد اما تو نذاشتي كه من هم بخوابم. بعدازظهر رفتيم خونه عمو احمد و تو مشغول بازي با محمدجواد شدي، عمو علي اينا هم اومدن اونجا و يك ساعتي نشسته بوديم. بعدش اومديم خونه عزيز، بابا با دوستش احمد رفت بيرون و من و تو عزيز خونه بوديم ميخواستيم براي شب بريم كنار دريا كه ديگه تو خوابت نبرد و نشد كه بريم.
صبح سه شنبه هشتم فروردين بيدار شديم و صبحانه خورديم بابا با خاله مريم اينا هماهنگ كرد كه اونا هم بيان بابلسر، سه تايي رفتيم كنار دريا و عكس انداختيم بعدش رفتيم بازار خريد كرديم، ظهر و بعدازظهر مهمون اومد خونه عزيز و ما هم مشغول كار بوديم شب ساعت هشت بود كه خاله مريم و عمو محمود و بهار اومدن اونجا. دور هم بوديم و شام خورديم، عمو محسن و زن عمو هم واسه آخر شب اومدن پيشمون و دور هم بوديم.
صبح چهارشنبه نهم فروردين خاله مريم و عمو محمود رفتن بيرون پياده روي و نون تازه خريدن آوردن ، بعد از خوردن صبحانه بساط جوجه كباب راه انداختيم هوا خيلي سرد بود و اصلا نميشد از خونه رفت بيرون. خيلي بارون اومده بود و حسابي ما رو خونه نشين كرد. باباحسين و عمو محمود بساط جوجه كباب رو راه انداختن و خاله مريم هم برنجش رو درست كرده بود... سفره ناهار رو من و زن عمو پهن كرديم و مشغول خوردن ناهار شديم. بعدش بابا و عمو و خاله يه كم خوابيدن. زن عمو و عمو هم رفتن تا به كاراشون برسن. شب ساعت هشت بود كه به پيشنهاد خاله مريم راه افتاديم به سمت بازار خاله مريم اينا يه كم ترشيجات خريدن و من و بابايي و تو هم مشغول گشت و گذار تو بازار بوديم. برنامه گذاشتيم كه فردا ناهار بريم كنار دريا! اومديم خونه و شام خورديم و خوابيديم روز خسته كننده اي داشتيم همش در حال كار و فعاليت بوديم. اما بهمون خوش گذشت...
صبح پنجشنبه دهم فروردين ساعت هفت از خواب بيدار شدم و ناهار درست كردم كه راهي كنار دريا بشيم. خاله مريم با عمو محمود رفتن كنار دريا پياده روي كنن وقتي برگشتن كه صبحانه بخوريم به باباحسن زنگ زد و متوجه شديم كه باباحسن با عمه و زن عمو دارن ميرن كاشان، اما نگفت كه چي شده، با كلي پيگيري و خبر گرفتن از اين و اون متوجه شديم كه پسرعموي بابا بيمارستانه، به موضوع مشكوك شديم به رويا زنگ زديم و خبر گرفتيم فهميديم كه پسرعموي مامانم تو يه تصادف از دنيا رفته! به همين خاطر بود كه بابا به ما چيزي نگفت، چون تو مسافرت بوديم نميخواست ناراحتمون كنه، وقتي كه مطمئن شديم كه اين اتفاق افتاده زنگ زديم به خاله افسانه اون هم كه مشهد بود برگشته بود به كاشان، ما هم به بابا زنگ زديم و تصميم گرفتيم كه به كاشان بريم!
همه برنامه هامون تغيير كرد، خيلي ناراحت شديم و اصلا باورمون نميشد! خلاصه همه وسايلمون رو جمع كرديم و ساعت نزديكاي دوازده ظهر بود كه راه افتاديم به سمت كاشان! از سمت گرمسار و جاده حرم تا حرم رفتيم و ساعت ده شب بود كه رسيديم راه خسته كننده و طولاني بود از طرفي استرس هم داشتيم كه ديگه خيلي بد همون گذشت. وقتي رسيديم تو مراسم شركت كرديم و فردا صبحش يعني جمعه يازدهم سر مزار رفتيم و بعدش راه افتاديم به سمت تهران. روز قبل كه توي راه كاشان بوديم متوجه شديم كه مامان پروين هم حالش خوب نيست و تو بيمارستان بستريه... ديگه خيلي خيلي اعصابمون خرد شد... خيلي نگرانش بوديم. صبح جمع كه راه افتاديم ساعت دو و نيم بعدازظهر بود كه رسيديم به بيمارستان رسول اكرم (ص) رفتم بالا پيش مامان و از اونجايي كه دوست نداشتم ناراحتش كنم خودمو كنترل كردم. تو و بابايي هم تو ماشين بودين. مامان پروين ترخيص شده بود و با هم راه افتاديم به سمت خونه. خدا خيلي بهمون رحم كرده بود انگار دوباره قندش رفته بود بالا و به خاطر استرس و اضطرابي كه داشت باعث شده بود تعادلش رو از دست بده و راهي بيمارستان بشه، شنبه دوازدهم كمي بهتر بود و من پيشش بودم، شب هم محمد و ميترا اومدن ديدنش. از اونجاييكه مامان نميدونست چه اتفاقي براي پسرعموش افتاده و ما به خاطر شرايط خودش چيزي بهش نگفته بوديم اين موضوع نگرانمون ميكرد كه هر چه ديرتر اين موضوع رو بهش بگيم براش شك بيشتري به همراه داره، به همين خاطر فرزانه زنگ زد و كلي باهاش حرف زد و بعد از حدود چهل دقيقه بهش گفت اما مامان باور نكرد تا اينكه بعد از اينكه گوشي رو قطع كرد از من پرسيد و من هم بهش گفتم، خداروشكر صحبتهاي فرزانه جواب داده بود و مامان آروم بود و واكنشي بدي نشون نداد. روز يكشنبه هم كه سيزدهم فروردين بود من و حسين و سارا خونه بوديم و محمد اينا اومدن خونمون. ريحانه هم پيش مامان بود و ميگفت كه الحمدا... حالش خوبه...
دوشنبه چهاردهم فروردين خونه بوديم و مشغول جمع آوري خونه، حسابي خسته شديم البته سارا هم خيلي خانوم بود و كلي كمكم كرد.
سه شنبه پانزدهم از صبح با سارا رفتيم خونه مامان پروين و پيش اون بوديم. غروب حسين اومد دنبالمون و اومديم خونه. خداروشكر مامان پروين سرحال بود و سارا كلي باهاش حرف زد. چهارشنبه شانزدهم هم از صبح عزيز و عمو محسن و زن عمو اومدن و عزيز تزريق داشت. پنجشنبه هفدهم خونه بوديم تا ساعت هفت بعدازظهر كه با خاله مريم اينا هماهنگ كرديم رفتيم پارك و شام رو بيرون خورديم. ديروز هم كه جمعه بود و هجدهم فروردين تو مراسم يادبودي كه باباحسن و عمو عباس براي پسرعموش تو تهران گرفته بودن شركت كرديم و همگي دور هم يادش رو گرامي داشتيم... روحش شاد...
شب هم براي شام خونه دختر عمو احمد دعوت بوديم كه خيلي بهمون خوش گذشت و دور هم بوديم...
امروز هم كه شنبه بود و نوزدهم فروردين شما خيلي دختر خوبي هستي و خيلي حرف مامان رو گوش ميدي عزيزم. خوشحالم كه ديگه همه چيزو ميگي و خيلي قشنگ حرف ميزني. عاشقتممممممممم. ميبوسمت سارا جونم، مهربونترين دخترم
اين هم خاطرات دو هفته گذشته... انشاءالله كه از اين به بعد روزهاي سلامت و خوشي براي همه و ما باشه... آمين

اينم چند تا عكس از سارا جونم...

عیددیدنی خونه عمه جون

عیددیدنی خونه عمو محسن

عیددیدنی خونه عمو احمد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)