سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

دوازده خرداد سالگرد عقد من و بابايي...

1391/3/12 15:58
نویسنده : مامان پریسا
200 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان!
امروز دوازدهم خرداد و ششمين سالگرد عقد من و باباجونه! وقتي ياد شش سال پيش ميكنم كه چه روزهايي بهمون گذشت، در عين اينكه خيلي سريع اتفاق افتاد اما برام خيلي لذت بخشه...
آرزوي خوشي و خوشبختي براي همه و براي خودمون دارم خوشگلم...
چهارشنبه من و تو به همراه بابايي از خونه زديم بيرون و با هم رفتيم تا داروهاي عزيز رو بگيريم، و چون گرفتن اين داروها يه پروژه ي بزرگه، خيلي خسته شديم و رسيديم خونه ساعت چهار بعدازظهر بود، كلافه و گرما زده شده بوديم، چاره اي نداشتم كه تو رو با خودم ببرم، چون مامان پروين نبود و نميتونستم تو رو پيش كسي ديگه اي بذارم، با دكترت هم در مورد دستشويي رفتنت مشورت كردم و برات آزمايش ادرار نوشت و گفت هر چه سريعتر نمونه اش رو بيار آزمايشگاه و وقتي جوابش آماده شد با خود سارا بيا مطب تا ببينم مشكل از كجاست، انشاءالله كه هيچ مشكلي نباشه عزيز دلم!
از بيرون براي ناهار جوجه كباب گرفتيم و اومديم خونه خورديم، بعد از تماشاي برنامه تام و جري اومدي برات كتاباي جديد مي مي ني رو خوندم و خوابيدي، خودم از سرو صدا خوابم نبرد با اينكه خيلي سرم درد ميكرد اما بدخواب شدم و كلافه بودم، بابايي شب اومد و با هم صحبت كرديم و براي پنجشنبه برنامه ريختيم، قرار بود كه عزيز از بابلسر بياد، و از طرفي دوست بابا و همسرشون هم ميخواستن بيان خونمون، اما جور نشد، صبح پنجشنبه به كمك بابا ازت نمونه گرفتم و با هم راهي آزمايشگاه شديم، بعد با ماشين رفتيم پاركينگ و از اونجا با اتوبوس رفتيم تجريش، كلي تو بازار اونجا راه رفتيم و دور زديم و مسيري تو خيابون وليعصر رو هم پياده رفتيم، برگشته تو پارك ملت كلي بازي كردي و سر خوردي، اومديم خونه هر سه تاييمون خسته بوديم، برنامه مهموني شب رو هم كنسل كرديم و قرار اين شد كه ما بريم خونه خاله شيوا اينا، ظهر بعد از خوردن ناهار چون همگي خسته بوديم خوابيديم و ساعت هفت بود كه از خونه زديم بيرون و راهي خونه خاله اينا شديم، خيلي بهمون خوش گذشت و تا ساعت سه صبح اونجا بوديم، تو ساعت دو بود كه خوابيدي و كلي اونجا بازي كردي و خيلي هم دختر خوب و خانوم و مودبي بود، رسيديم خونه تا من و بابايي بخوابيم ساعت شد نزديك پنج صبح و چون خاله اينا ميخواستن برن رشت، از سمت خونه ما رد ميشدن يكي از وسايلي كه من اونجا جا گذاشته بودم رو برام آوردن و همين باعث شد كه اصلا نخوابيدم، صبح هم بلند شدم جمع و جور كردم و بابا هم رفت دنبال عزيز و اونو آورد، البته تو هم باهاش رفتي عشقم، من هم مشغول درست كردن ناهار شدم.
عسل بانو امروز دوازدهم خرداد ماهه و سالگرد عقد من و باباجون، عاشقتم كه به من ميگي مبارك باشه عروسيتون، دوست دارم و به داشتنت افتخار ميكنم و خدا رو روزي هزار بار شاكرم از اينكه دختر پاك و سالمي چون سارا سادات دارم! خدايا شكرت! خودت حافظ و نگهدارش باش... آمين

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)