سي و پنج ماهگيت مبارك عشق مامان!

سلام نفس من! امروز سي و پنج ماهت تموم شد و يك ماه ديگه مونده تا سه ساله بشي! من عاشقتم سارا ميدوني يعني چي! يعني نفسم به نفست بنده! يعني لحظه اي به تو نميدونم زندگي كنم! يعني آينده ي زندگي رو تو رشد و بالندگي تو ميبينم! امروز يك شنبه است اول مرداد و دومين روز از ماه مبارك رمضان! ساراي كوچولوي من! سال هشتاد و هشت هم كه قدم به اين دنياي عجيب و غريب گذاشتي يك شنبه بود و دوم ماه مبارك رمضان! امروز يك ماه مونده تا به سالروز تولدت! اما به طرز جالبي امروز كه اول مرداده نود و يك هست با اول شهريور سال هشتاد و هشت مطابقت داره... روز جمعه بيست و سوم تير ماه بود صبح ساعت ده من و تو با هم رفتيم دنبال بابايي فرودگاه امام، وقتي تو با دسته گل جلوي در خروجي ايستاده بودي تا بابايي بياد و چشماي قشنگت همينطور دنبالش ميگشت، ماموراي حراست فرودگاه با خنده تو رو نگاه ميكردند و منتظر بودن عكس العملت رو بعد از اينكه بابايي رو ديدي ببينن! به همين خاطر بهت چيزي نگفتن وقتي از در خروجي داخل رفتي و چشم دوختي به آدما تا بابا رو پيدا كني! وقتي بابايي تو رو صدا كرد و برات دست تكون داد، تو هم بدو بدو كردي و رفتي سمتش وقتي بهش رسيدي گل و دادي دستش و دستات و حلقه كردي دور گردنش، خيلي خيلي دلت تنگ شده بود براش عزيزم، ولي بازم خيلي خانومي كردي و تو اين چند روز بهونه گيري نكردي، آفرين دختر قوي و صبور من! بابايي كه اومد بيرون ساعت حدود دوازده و ربع بود، رسيديم خونه ناهار خورديم و گپ و گفت داشتيم، تو هم كه مدام داشتي با بابا حرف ميزدي، بابا برات اسباب بازي آورده بود، يه پازل چوبي كه يه مزرعه رو تشكيل ميداد و خيلي جالب و زيبا بود، تو هم خيلي خوشت اومد و از باباحسين كلي تشكر كردي... هزار ماشاءالله به فهم و شعورت عزيزم :) راستي داشت يادم ميرفت كه شب 23 تير ماه براي دايي حسين رفتن خواستگاري كه دومين جلسه بود و يه جورايي مراسم بله برون هم بود... اما ماها ديگه نرفتيم باهاشون، خاله فرزانه و عمو مهدي با مامان و بابا و دايي رفتن، انگشتر بردن و مابقي مراسم موكول شد به بعد از ماه مبارك رمضان... انشاءالله كه همه خوشبخت و سعادت مند و عاقبت به خير باشن... دايي حسين هم همينطور سارا جان من بدجور خاطرتو ميخواما اينو هميشه بدون مامان جان!