در آستانه ي تولد سارا جون و عيد سعيد فطر...

سلام نفس مامان!
امروز اول شهريور و تولده شماست، سه سالگيت مبارك باشه دختر خوب و عاقلم...

بگم از دو سه روز گذشته، شنبه شب ساعت ده و نيم بود كه ما به همراه باباحسن و مامان پروين و خاله ريحانه راهي كاشان شديم، من نميخواستم بريم ولي خوب به خاطر اينكه بابابزرگ تنها بود و دلش ميخواست ما مثل هر سال كه مامان بزرگ كنارمون بود پيشش باشيم راهي شدم، چون ميخواستم كاراي تولد شما رو انجام بدم نميخواستم برم، وگرنه دلم لك زده واسه يه مسافرت بي دغدغه!
يكشنبه رو عيد فطر اعلام كردن و ما هم ساعت دو بامداد يكشنبه رسيديم احمدآباد، يكشنبه صبح خاله پري هم اومد اونجا با حامد و محمدرضا... دور هم بوديم، دايي علي و همسرش و دو تا پسراش هم اومدن! همش مشغول كار و گردگيري و تميزكاري بوديم، چون بابابزرگ دو سه ماهي ميشه كه تنهاست و امكان تميز كردن اونجا رو نداره ما خيلي مشغول كار شديم تا دوشنبه بعدازظهر ساعت پنج كه راه افتاديم همينطور كار بود و كار.... خلاصه دم راه افتادن به سمت خونه اتفاقي افتاد كه حالمونو خيلي گرفت... تو كه از فرط خستگي خوابت برد رسيديم خونمون ساعت ده و نيم شب بود...
با كلي اعصاب خوردي تا ساعت دو و نيم شب گذرونديم بعد بابايي باهام صحبت كرد و گفت همه اين مسائلو فراموش كن چون فردا نه پس فردا تولد دخترمونه! و بعدش هم آتليه و جشن تولد داريم كه بايد همگي سرحال و پر نشاط باشيم!
امروز هم كه چهارشنبه و روز تولدت بود صبح با هم رفتيم آرايشگاه، تو خسته شدي به همين خاطر ديگه خريد نرفتيم اومديم خونه ناهار خوردي و يه كم استراحت كرديم دوباره با هم رفتيم هايپراستار، خريدمونو انجام داديم و براي بابا كروات خريديم از فروشگاه گراد و اومديم خونه، بابا برخلاف اينكه گفته بود زود مياد ولي بازم دير اومد و ما تنها بوديم...
خلاصه همه كارامونو انجام داديم، فردا هم كه پنجشنبه است و دوم شهريور وقت آرايشگاه و آتليه داريم و بعدش هم ميايم خونه و با مهمونامون جشن تولدت و برگزار ميكنيم...
دوست دارم عشقم... انشاءالله كه صد و بيست سال سلامت و سالم و شاد زندگي كني دخترم

اينم يه عكس از سفر به كاشان و اينجا حسن آباده كه قنات داشت و يه استخر نسبتا بزرگ تو هم داشتي آب بازي ميكردي...