سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا جون و دوری از مامان...

1391/7/18 16:56
نویسنده : مامان پریسا
182 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس من...
امروز دومین روزی بود که دو سه ساعت از من دور بودی، و من از این بابت خوشحالم که خیلی اذیت نشدی و برای من دوری از تو سخته...
روز یکشنبه با هم از خونه اومدیم بیرون، رفتیم دو سه تا باشگاه سر زدیم و من بالاخره یه جایی رو پیدا کردم و اسم نوشتم، رفتیم مهدی که بهار میرفت و صحبت کردیم اما طی تحقیقات به عمل اومده خیلی شرایط و مزایاش خاص نبود اما هزینه اش خیلی بالا بود و با هم جور در نمیومد... به همین خاطر انصراف دادیم، روز دوشنبه با هم رفتیم کانون پرورش فکری کودک و نوجوان و اونجا رو خیلی دوست داشتی اما گفتن که چون سه سالت تموم شده هنور کوچولویی، از بهار سال دیگه میتونی اونجا بری کلاس نقاشی، موسیقی و خلاقیت و ...
با هم دوباره راهی سرای محله شدیم اونجا هم یه سری کلاس آموزشی مثل کلاس قرآن و نقاشی و زبان و ... داشت که از چهار سال به بالا ثبت نام میکردن، و شامل تو نمیشد... اما اونجا یه خانه ی اسباب بازی داشت که وقتی بردمت خوشت اومد، یه جای جمع و جوره با دو تا سرسره، و یه عالمه میز و صندلی که بچه ها میشینن، کتاب میخونن، نقاشی میکشن، خمیربازی میکنن، کاشیکاری و هر کاری که آموزنده و سرگرم کننده باشه، همونجا وقتی رفتی کیفتو باز کردی و شروع کردی به نقاشی کشیدن و من از پشت پنجره نگاهت میکردم، خیلی راحت محیط رو پذیرفتی و با بچه ها انس گرفتی،نیم ساعتی پشت در بودم و همش سرک میکشیدم به داخل تا از حالت باخبر شم، بعد از نیم ساعت وقتی خیالم از بابت تو راحت شد به خودم گفتم حالا نوبته منه که یه کم تو رو تنها بذارم، بیست دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که برم به کارام برسم یا نه، که بالاخره رفتم، کمی خرید داشتم چون خاله مریم اینا میخواستن شب بیان خونمون، بعد سریع برگشتم پیشت، یک ساعت و نیم اونجا بودی بدون اینکه سراغی از من بگیری، حتی وقتی اومدم بهت بگم بیا بریم دستشویی بهم گفتی نمیخوام بیام هر وقت خواستم به خاله اینا میگم که من جیش دارم! هم متعجب بودم از این رفتارت هم خداروشکر میکردم، مادرانی بودن که نشسته بودن پشت در و به من میگفتن برو به کارت برس خداروشکر که بچه ات بهونه اتو نمیگیره ما باید بشینیم اینجا تا دو سه ساعت دیگه که ببریمشون!
وقتی اومدیم خونه تو شروع کردی از کلاست برام تعریف کردن، ناهار خوردی و بعدش هم خوابیدی، شب هم برای بابا همه چیو تعریف کردی، امروز صبح هم با هم راهی شدیم به سمت خانه ی اسباب بازی و تو اونجا مشغول بودی دو ساعت و ربع اونجا بودی و من هم یک ساعت و چهل و پنج دقیقه رفتم باشگاه و ورزش کردم، خیلی خوشحالم و خداروشاکرم به خاطر این فرصت خوبی که برایم فراهم شد، هم برای تو خوشحالم هم برای خودم، تو هم نیاز به این داشتی که چند ساعتی از من دور باشی و بازی و بازیگوشی کنی، تو اجتماع باشی و انرژیت رو تخلیه کنی، چیزای جدید یاد بگیری و لحظه های خوبی رو تجربه کنی، این فرصت هم برای من فراهم شد تا دقایقی رو به خودم برسم هر چند تو این فاصله هم که از تو دورم به تو فکر میکنم، برایت آرزو میکنم که همیشه و همیشه سالم و سلامت و شاد و پر انرژی باشی و من از دیدن تو و با تو بودن شاد و خوشبختم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)