سارا جونم، بيست و سوم مهر تولد مامان بود...
سلام به نفس خودم
هنوز سرماخوردگي داري، روبه بهبوده خداروشكر اما علت اينكه يه روز آبريزش داري و يه روز نه رو نميدونم، از خدا ميخوام هر چه زودتر خوبه خوب بشي عزيزم...
يكشنبه بيست و سوم مهر ماه بود و روز تولد من!
صبح من رفتم باشگاه و تو و بابايي پيش هم بودين، بعدش هم كه بابايي بيدار شد تو رو برده بود خونه مامان پروين! بابايي گفت كه بيدار شدي يه كم بغض كردي و با ناراحتي سراغ منو گرفتي، عسل مامان خوشگل من! يه كمي تحمل كن تا جواب آزمايشهاتو بگيرم و بعد ميبرمت ثبت نام ميكنم همون كلاس نقاشي كه دوست داري عزيزم...
وقتي اومدم خونه مامان پروين با هم اومديم خونه خسته بوديم و خوابيديم... غروب بهت گفتم سارا جون امروز تولد منه ها! خنده اي كردي و گفتي اِ... پس دوشنبه هم تولد منه!؟ گفتم نه عزيزم سال ديگه تولد توئه، گفتي باشه پس تولدت مبارك باشه عزيزم! آخ كه من فداي اون محبت و مهربونيت بشم عزيز دلم...
عاشقتم نفس مامان...