سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

بازیگوشی سارا خانوم و گچ گرفتن دستش...

1391/7/29 10:18
نویسنده : مامان پریسا
181 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس بازیگوش من!

پنجشنبه بیست و هفتم مهر ماه مراسم خواستگاری خاله ریحانه بود  مراسم به خیر و خوشی برگزار شد و نهایتا به این نتیجه رسیدن که یه جشن نامزدی بگیرن و به فک و فامیل اعلام بشه که این دو نفر با هم نامزد شدن!  بعد از اینکه مهمونا رفتن خاله مریم و خاله افسانه هم اومدن مشغول گپ و گفت بودیم که یه دفعه صدای گریه ات بلند شد، تو که داشتی تو اون اتاق با بچه ها بازی میکردی با گریه ات یه سکوتی به وجود آوردی که منو مثل جت به اتاق خواب رسوند، دیدم افتادی رو زمین و دستت زیرت مونده و داری گریه میکنی میگی مامان دستم!!!!  منم که هاج و واج و نگران مونده بودم که چی شده، بغلت کردم بهار گفت از روی تخت پریدی و دستت درد گرفته، منم دیدم که محمدصدرا که هزار هزار ماشاءالله از دیوار راست میره بالا روی تخته و داره از تخت میپره، اما تو چون خوب بلد نیستی و اهل این بپر بپرا نیستی، موقع پریدن نتونستی تعادلتو حفظ کنی و افتادی رو دستت!

آخر مهمونی کوفت من شد بغلت کردم و با نگرانی دادمت بغله خاله فرزانه و بهش گفتم ببین دستش چی شده، خودم اصلا دل نداشتم، بابا حسین و عمومهدی و همگی جمع شدن ببینن که دستت چی شده، گفتن که چیز مهمی نیست فقط یه کمی درد گرفته چون وقتی بهت میگفت اینجا درد میکنه یا اونجا میگفتی نه ولی گریه میکردی و فقط آرنجت رو نشون میدادی... آخه دستت مونده بود زیرت وقتی من دیدمت و انگار با وزنت افتاده بودی رو دستت!  

آخر شب ما رو خراب کردین شما بچه ها اما بازم خداروشکر بدتر از این نشده بود، ما از خونه ی مامان خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه، بابا که میگفت چیزی نیست و بریم خونه اما من دلم آروم نداشت میخواستم ببرمت دکتر چون خیلی بیقراری میکردی... رسیدیم خونه تو ماشین خوابت برده بود، همین که گذاشتمت روی تخت صدای گریه ات بلند شد اونم یه گریه ای پر از درد! به بابا گفتم ببریمش یه عکسی از دستش بندازیم ببینیم چیه مشکل بچه!

برخلاف نظرت رفتیم بیمارستان آتیه و قسمت اورژانس دکتر دید و عکس گرفت گفت خداروشکر شکستگی نیست ولی به احتمال زیاد غضروف آرنجش کوبیده شده و به همین خاطر این قدر درد میکنه بهتره که یه هفته تا ده روز دستت بسته باشه تا از آسیب جدیش جلوگیری بشه، ما هم رفتیم آتل و باند و ... خریدیم و رفتیم اتاق گچ دکتر اومد و دستت رو بست تو هم خیلی ترسیده بودی و حسابی گریه میکردی بالاخره از اون فضا بیرون اومدیم و راهی خونه شدیم، الهی بمیرم برات خیلی اذیت شدی من که تحمل یه سرماخوردگیتو ندارم حالا باید یک هفته با دست بسته ببینمت! خدایا خودت شفای همه ی بیماران رو عطا کن...

رسیدیم خونه ساعت یازده شب بود، خیلی خسته بودیم و خوابیدیم چون فردا ناهار هم مامان خانواده زن دایی رو دعوت کرده بود و صبح باید میرفتم اونجا.

جمعه بیست و هشتم هم از خواب بیدار شدیم صبحانه خوردیم، وقتی بهت گفتم پیش بابا بمون من میرم خونه مامان پروین گفتی باشه، من پیش بابا میمونم، اما وقتی رسیدیم جلوی در خونه ی مامان پروین، بابا زنگ زد که سارا داره گریه میکنه میگه مامانمو میخوام، خلاصه تو هم قبول نکردی که پیش بابا بمونی و قرار شد بابا تو رو بیاره پیش من! من که کلا سرحال نبودم و ذهنم بدجور مشغول تو و دستت شده بود مشغول انجام کارا شدم و تا حدی تونستم کمکی کنم... بعدش هم که دیگه نزدیک اومدن مهمونا شده بود همگی آماده شدیم و دور هم جمع بودیم...

خلاصه مهمونی پاگشای الهام و خانواده اش هم به بهترین شکل ممکن برگزار شد و همه چی طبق برنامه پیش رفت تنها چیزی که خیلی برام تحملش سخت بود دست تو بود... که دکتر گفته بود یک هفته تا ده روز باید بسته باشه...

ساعت حدود شش بعدازظهر بود که مهمونا یکی یکی رفتن،ما هم جمع و جور کردیم و اومدیم خونمون.

امروز هم شنبه است و سه روز میشه که دستت بسته است، کی میشه این یک هفته بگذره، همش میگی دستم میخاره مامان بازش کن! میدونم اذیت میشی و این گچ سنگین خسته ات کرده اما گل قشنگم، بازیگوشی کردی و باید تحمل کنی تا این چند روز هم بگذره انشاءالله که هر چه زودتر خوب خوب میشی...

خدایا کمکمون کن... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)