سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

چهل ماهگيت مبارك دخترم... يلدات مبارك عشقم...

1391/10/12 19:00
نویسنده : مامان پریسا
189 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم، عمرم...
اول دی ماه اومد و نفس من چهل ماهه شد... چه زود گذشتا... باید بیشتر قدر این روزا رو بدونم... دلم واسه این روزا تنگ میشه، مثل برق و باد میگذره و جز خاطره چیزی ازش نمیمونه...
نفس منی تو سارا جان... اول هر ماه که میشه من یاد این میافتم که تو یه ماه بزرگتر شدی. این منو خوشحال میکنه که میوه ی دلم داره روز به روز بزرگتر و خانومتر میشه اما یه وقتایی هم دلم واسه روزای گذشته و ماه های گذشته تنگ میشه و تنها چیزی که دلتنگیمو رفع میکنه تو بغل گرفتن تو و لمس وجودِ پر از مهربونیته عزیزم... عاشقتم...
دیشب شب یلدا بود و تو هم که خوب میدونی اولین شب زمستون یلداست و شعر یلدا رو هم خوب یاد گرفتی میگی مامان پاییز تموم شد دیگه هوا سرد شده و برف میباره ... تا وقتی پاییز بود هر بار با هم میرفتیم بیرون میگفتی مامان ببین پاییزه و پاییزه برگ درخت میریزه! دوست داری با هم شعر یلدا رو بخونیم و هی تکرار کنیم...
دیشب رو خونه ی مامان پروین بودیم و تو هم با بهار و علی جون مشغول بازی و خوردن آجیل و شیرینی و انار و هندونه بودی... به قول خودت که تو شعر شب یلدا یاد گرفتی میگی میخوریم آجیل و انار و هندونه / یلدا همیشه به یادم میمونه :)
عشق مامان امیدوارم که روزای زندگیت پر از سلامتی و امید و موفقیت سپری بشه و هر ثانیه از زندگیت خنده بارون بشه دخترم...
من بهت افتخار میکنم و به داشتنت میبالم و مثل همیشه میگم خدارو به خاطر داشتن تو هزاران بار شاکرم.
میخوام از این ماه هر روز بری کلاس، چون خیلی علاقه داری و استقبال کردی دیگه یک روز در میون برات کمه، هر روز که بری هم نظم و ترتیب رو بهتر یاد میگیری هم بیشتر از ماهی که گذشت چیزای جدید یاد میگیری
هفته ی آخر آذر ماه هم یه سری کلمه جدید انگلیسی یاد گرفتی
mouse موش
cocoanut نارگیل
golden طلایی
عاشقتم با cocoanut گفتنت!

********************************************************************

دخترم ممنون كه با من همكاري ميكني...(مربوط به 29/09/91)

سلام عشق مامان...
خداروشكر ميكنم كه خوب و سرحالي و الحمدالله خيلي از كلاس نقاشي و وقتي كه اونجا ميگذروني راضي هستي... من هم خيلي خوشحالم و خداروشكر ميكنم كه تو اين محيط رو خيلي راحت قبول كردي و اصلا بهونه نگرفتي و احساس نارضايتي از اينكه من كنارت نيستم نداري... به نظرم خيلي بزرگتر و عاقلتر و فهميده تر شدي از وقتي كه تو جمع بچه ها حاضر ميشي روابط عموميت هم كه خوب بود بهتر و بهتر شده، خيلي راحت حرفت رو ميزني و وقتي ازت ميپرسم تو كلاس چيكارا كردين بهم ميگي... دوست دارم
دختر قشنگم ممنون كه اين هفته با من همكاري كردي... خيلي دوست دارم نفس خانوم
شنبه بيست و پنجم براي مشورت با دكترت با هم رفتيم مركز بهداشت، اونجا يه كمي منتظر شديم تا نوبتمون بشه و بعدش رفتيم پيش دكتر باهاش حرف زدي و اون هم معاينه ات كرد و گفت كه علائمي از ويروس نداره اما ممكنه تا فردا نشون بده، برات دارو نوشت و بعد از گرفتن داروهات با هم برگشتيم به سمت خونه، تو هم كه خسته بودي و همش ميگفتي منو بغل كن، با اين همه لباس و شال و كلاه وزنت زياد ميشه و من هم كمرم درد ميگيره اما خوب براي اينكه تو اذيت نشي اين كارو ميكنم... تو اتوبوس تو راه برگشت خوابت برد و من مجبور شدم بغلت كنم تا خونه، خيلي خسته شدم و هر چي باهات صحبت كردم كه بياي پايين قبول نكردي :(
يكشنبه صبح هم كه من رفتم باشگاه و تو هم رفتي كلاس تا ظهر اونجا بودي و بعدش من اومدم دنبالت... اومديم خونه و بعد از ناهار خوابيدي و استراحت كردي... تو كلاس خيلي خسته ميشي و وقتي مياي خونه با پيشنهاد خوابيدن موافقت ميكني... با هم شعر و زبان كار كرديم و يه كمي نقاشي كشيديم از اينكه كلمات انگليسي رو درست ميگي خيلي خوشحال ميشي من هم خوشحالم كه تو داري چيزاي جديد ياد ميگيري دخترم
اولين كلمات انگليسي كه تو كلاس بهت ياد دادن donkey بود به معني الاغ، بعد violet به معني بنفش و carrot به معني هويج چون تو كلاس اين كلمات رو با عكس ياد ميگيرين مربيت ميگفت كه شما هم اول عكس رو بهش نشون بدين و بعد بگين كه اين چيه و سارا بايد انگليسيشو بگه، من هم اين كارو كردم و خيلي خوب نتيجه گرفتم دختر باهوشم... آفرين به تو...
اين شعر شب يلدا رو هم باهات تمرين ميكنم خودت هم تو كلاس با دوستات و خاله ها ميخوني...
وقتي پاييز تموم ميشه ... زمستونم شروع ميشه
برف مياد فراون... تو كوچه و خيابون
يلدا شب اولشه... شادي و شور همراهشه
تو اين شب خيلي قشنگ... همه ميان به دور هم
ميخوريم آجيل و انار و هندونه... يلدا هميشه به يادم ميمونه
دوشنبه صبح زود بيدار شديم و تو رو بردم خونه ي مامان پروين، اونجا بودي تا براي ظهر با مامان پروين و خاله مريم و بهار جون بياين خونه بابابزرگ و من هم بيرون كار داشتم، هم ميخواستم برم دنبال كاراي خودمون و هم ميخواستم براي مامان پروين براي شب يلدا آجيل و شيريني بخرم... اول ميخواستي با من بياي اما بعدش وقتي فهميدي بهار هم داره مياد اونجا قبول كردي كه اونجا بموني... خداروشكر اون روز كارام به خوبي انجام شد و ساعت نزديك يك بعدازظهر بود كه رسيدم دم خونه بابابزرگ اينا... وقتي شما رسيدين بغلت كردم و ازم خواستي كه برات دلستر بخرم، من هم براي تو و بهار خريدم و يك بطري هم براي نهار خودمون خريدم...
بعد از ناهار چون صبح زود بيدار شدي و خسته بودي از بازي بهونه ميگرفتي و منو هم كه خسته بودم اذيت كردي، اما خوب من بايد تحمل ميكردم و حاضر شديم كه با هم برگرديم به سمت خونه، اما خاله مريم و مامان پروين نذاشتن، حاضر شديم و با خاله مريم و بهار رفتيم به سمت خونه زن دايي من براي عرض تسليت... از اونجا كه ميخواستيم بريم به سمت خونه، به اصرار خاله مريم رفتيم خونه عموعلي اينا، عموي من چون با همسرش از كربلا برگشته بودن همه اون شب به ديدنشون ميرفتن، اما چون تو سرحال نبودي و بدخواب و بيحوصله بودي من ميخواستم بريم خونه، اما خاله مريم نذاشت و هي گفت بيا با هم بريمو... خلاصه رفتيم و شام هم اونجا بوديم چند بار تصميم گرفتم كه ماشين بگيرم و برگردم بيام خونه، اما نشد، همش داشت مهمون ميومد و ميرفت و نميشد كه ما بيايم تازه سراغ بابا رو هم ميگرفتن كه بگو بياد اينجا دور هم باشيم... اما تو خيلي بدقلق شده بودي و حق داشتي، من هم كه روز خسته كننده اي داشتم فقط تحمل ميكردم تا زمان بگذره و پاشيم بيايم خونه. بابا هم تا هشت شب سر كار بود و بعدش اومده بود خونه، بعد از خوردن شام و جمع و جور كردن راه افتاديم به سمت خونه به قدري خسته بودي، همين كه تو ماشين نشستيم تو خوابت برد... رسيديم خونه ساعت يازده شب بود و خاله مريم ما رو رسوند... بابا هنوز بيدار بود و ميگفت چقدر دير كردين دلم براتون تنگ شده بود... :)
سه شنبه با اينكه هم تو كلاس داشتي و هم من بايد ميرفتم باشگاه، اما وقتي تو رو ديدم كه اينقدر خوابت سنگينه و خسته اي دلم نيومد بيدارت كنم، به بابا گفتم من امروز نميرم باشگاه تا سارا يه كمي بيشتر بخوابه، بابا رفت سركار و تو خواب بودي من هم تا ساعت ده مشغول كار و جمع و جور كردن خونه بودم تو نزديك ده بود بيدار شدي و بعدش سرحال و قبراق بهت گفتم مياي با هم بريم بيرون... گفتي آره به همين خاطر زنگ زدم به خاله شيوا و بهش گفتم كه بيا با هم بريم تجريش هم امامزاده صالح زيارت ميكنيم و هم يه گشتي اون دور و ورا ميزنيم... تا آماده بشيم و از خونه بزنيم بيرون دقيقا اذان ظهر و امامزاده صالح بوديم با خاله وارد صحن شديم و كمتر از يكساعت اونجا بوديم و بعدش تو هي ميگفتي بريم بيرون به كبوترا گندم بديم، خاله گندم خريده بود و تو هم رفتي بيرون بهشون گندم دادي بعد با هم رفتيم تا يه جاي خوب پيدا كرديم و مشغول خوردن ناهار شديم، بعد از خوردن ناهار سوار اتوبوس شديم و از پارك وي تا پارك ملت و پياده اومديم تو هم دو قدم راه ميومدي و بعدش ميگفتي من و بغل كن! خلاصه با خاله شيوا كلي حرف زديم و تو هم تو پارك مشغول بازي شدي... بعدش با هم به سمت ونك رفتيم تا از مركز تجاري هاي اونجا ديدن كنيم اما بازم تو رفتي تو فاز بغلم كن خسته ام و از اين جور بهونه گيري ها كه به شيوا گفتم بيا بريم خونه، الان ترافيك ميشه و سارا كلافه امون ميكنه، وقتي رسيديم خونه ساعت حدود پنج بعدازظهر بود...
تو خونه مشغول بازي و ...بودي و من و خاله هم مشغول درست كردن شام شديم، بابا و عمو غدير هم اومدن و دور هم خوش گذرونديم... در مجموع روز خوبي بود اما من كمر دردي داشتم كه نگووو، دختر قشنگم تو ديگه بزرگ شدي هم ماشاءالله وزنت زياد شده و هم تو اين فصل با اين همه لباس و كاپشن و ... سنگين تر ميشي و من سختمه بغلت كنم... يه كمي رعايت منم....
صبح چهارشنبه بعد از اينكه از خواب بيدار شدي آماده شديم و رفتيم به سمت خونه مامان پروين، بايد خونه رو واسه مراسم شب چله آماده ميكرديم هم مامان اينا بايد براي زن دايي الهام شب چله اي ميبردن و هم براي خاله ريحانه شب چله اي مياوردن .... خلاصه بساطي داشتيم از يه طرف برنامه ريزي واسه شام اون شب و تزئين ميوه و شيريني و آجيل و ... از طرفي فرصت كم ... دوباره تحت فشار زياد بخشي از كارا به نتيجه رسيد... من و تو هم ساعت شش بود كه راه افتاديم به سمت خونه و خسته و هلاك بوديم... ممنون كه همكاري كردي عزيزم...دوست دارم
يلدات مبارك عشق مامان :)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)