سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

شروع یه ماه پرکار برای تو و البته برای من...

1391/10/9 19:25
نویسنده : مامان پریسا
185 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم... شکر خدا سرحال و خوبی و الحمدالله از کلاسهات راضی هستی...
شنبه دوم دی ماه صبح که از خواب بیدار شدی بعد از خوردن صبحانه آماده شدی و وسایلت رو جمع کردی بعد به من گفتی مامان برام لقمه نون و پنیر بگیر بذار تو ظرفم میخوام برم سر کلاس بخورم... کیک و شیر و میوه هم برای میان وعده ات گذاشتم و با هم راهی شدیم... بردمت کلاس سلام کردی و گفتی من اومدم، خاله ها با دیدنت خندیدن و جواب سلامتو دادن و گفتن اِ مگه سارا جون روزای فرد نمیومد؟ گفتم خاله اش از این ماه میخواد هر روز بیاد، چون خیلی اینجارو دوست داره و میخواد چیزای جدید یاد بگیره... خاله هم اومد وسایلت رو گرفت و تو هم با من خداحافظی کردی و رفتی تو کلاس! من هم رفتم دنبال کارام تا بعد بیام مراحل ثبت نامت رو کامل کنم...
رفتم بانک تا کارای بانکی رو انجام بدم و پول بگیرم برای ثبت نام کلاست! از طرفی باید باشگاه خودم رو هم برای ماه جدید ثبت نام میکردم... خلاصه تو فاصله ای که تو کلاس بودی من هم به بخشی از کارام رسیدم و بعد از اینکه اومدم دنبالت خاله ها گفتن که امروز سارا خیلی خیلی خانوم بوده... یکی از بچه ها تولدش بود و شما هم کیک خوردین و رقصیدین! خیلی بهت خوش گذشته بود و حسابی کیف کرده بودی... وقتی اومدم دنبالت با شوق و ذوق برام تعریف کردی... خاله مربیت هم خداروشکر از تو خیلی راضی هست و هر بار که میام دنبالت کلی ازت تعریف میکنه... هم از همکاری خیلی خوبت تو کلاسهای آموزشی میگه هم اینکه خیلی حرف گوش کن هستی و آرومی... الحمدالله
دوشنبه وقتی اومدم دنبالت دیدم تو کلاس براتون آهنگ تولدت مبارک از سی دی های خاله ستاره رو گذاشتن و تو هم که متوجه حضور من تو اونجا نشدی همین که صدای موزیکش بلند شد تو حال خودت مشغول رقصیدن شدی، خیلی با حس و حال قشنگی میرقصیدی به هیچی توجه نداشتی و تو حال خودت مشغول رقص بودی، منم داشتم نگات میکردم و قربون صدقه ات میرفتم...
خیلی خوشم اومده بود از این کارت برام جالب بود چون خودت بهم گفته بودی که شنبه روز تولد دوستت رقصیدی دیگه باورم شد که تو هم رقصیدی از خاله فاطمه پرسیدم سارا پریروز رقصید میگفت آره خیلی رقصید، قشنگ هم میرقصه ! نفس منی تو سارا جونم...
خلاصه چند روز اول ماه به خیر و خوشی گذشت تا اینکه روز سه شنبه یا چهارشنبه بود که متوجه شدم تو کلاس موقع خوردن میان وعده هات لپت رو گاز گرفتی و انگار که خیلی محکم هم گاز گرفتی طوری که تا چند روز هیچی نخوردی... از خوردن مایعات که خودداری میکردی چون باعث سوزش زخم لپت میشد از خوردن میوه و ... هم که ... خلاصه خیلی اذیت شدی تا اینکه روز پنجشنبه بعد از اینکه من از باشگاه برگشتم متوجه شدم که مشکل یبوست پیدا کردی و خیلی اذیتی... شب با خاله شیوا اینا رفتیم جشنواره فیلم عمار و از اونجا هم رفتیم همبرگر تاپس که خیلی دوست داری اما چون ناخوش بودی ما هم اصلا بهمون خوش نگذشت... روز جمعه یعنی دیروز یکی از بدترین روزای زندگیم بود... به حدی تو تحت فشار بودی و بیقرار و ناخوش که من هم نمیتونستم مسلط بشم رو خودم و راهی برای کمک بهت پیدا کنم... بابا صبح با عمو محمود رفتن تا چند تا خونه ببینن، من و تو هم تنها بودیم... با مشورت با خاله مریم و مامان پروین تصمیم گرفتم شیاف بیزاکودیل برات بذارم تو که خیلی ترسیده بودی و تقریبا وحشت زده، مجبورم کردی به هر طریقی شده برات بذارم، خدا خدا میکردم که هر چه زودتر آروم بشی و سبک بشی... خلاصه مدت زیادی از گذاشتن شیاف نگذشته بود که تونستی دفع کنی و آروم شدی. اما سوزش داشتی چون انگار باعث زخم شده بود... من هم برات چرب کردم تا یه کمی آروم بشی... روز سختی رو پشت سر گذاشتی امروز هم با اینکه حالت از دیروز بهتره اما خوب خوب هم نیستی بردمت کلاس تا فراموش کنی و اینقدر احساس درد و ناراحتی نداشته باشی اما چند بار زنگ زدم و بهت سر زدم خداروشکر خوب بودی... پماد آنتی هموروئید هم برات گرفتم که خیلی کمک کرد خداروشکر و آروم شدی...
آخر هفته ی خوبی رو سپری نکردیم چون تو حالت خوب نبود و به من و بابا خیلی سخت و بد گذشت...
آرزوم میکنم که همیشه سلامت و سلامت و سلامت باشی عزیزم و البته شاد و خندون عشقم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)