سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

بالاخره رفتیم آتلیه...

سلام به نفس و دردونه ي من! سارا جونم ميدوني كه از اول اين ماه تقريبا همش در رفت و آمد به آرايشگاه بوديم. آخه واسه پنجم آبان ماه وقت آتليه گرفته بوديم و بايد واسه گرفتن عكس امسال آماده ميشديم. هر چند اين عكس بايد هفدهم مرداد گرفته ميشد ولي به خاطر مريضي عزيز به تاخير افتاد و من خيلي از اين بابت راضي نيستم ولي خوب چاره اي نيست باز هم خدا رو شكر كه تونستم هماهنگش كنم. چون دوست نداشتم اين فرصت رو از دست بدم. دوم آبان رفتم آرايشگاه و موهامو مش كردم. بعدش هم رفتم كلاس بيمه، عصري كه برگشتم خونه با ديدن من تعجب كردي از اينكه موهام رنگش عوض شده بود و تغيير كرده بودم متعجب شدي. ولي خوب بعدش ديگه برات عادي شد. چهارشنبه چهارم آبان با هم رفتيم آرايشگاه و...
8 آبان 1390

بیست و شش ماهگیت مبارک عزیزم...

سلام خوشگل مامان امروز یک شنبه و اول آبان ماهه تو بیست و شش ماهت تموم شد. دیگه واسه خودت صاحب اختیاری و هر کاری دوست داری انجام میدی. تصمیم میگیری و نظر میدی. چه لباس بپوشم و با چه عروسکی بازی کنم و چه غذایی بخورم و ... دیروز که اینقدر بازیگوشی و شیطنت کردی که دیگه من کم آوردم. خسته شدم. آب و ریختی زمین بشقابو شکستی. خمیربازیهاتو ریختی رو فرش. هر چی هم بهت میگفتم بشین بازی کن باز هم راه میرفتی و میریختی زمین. کلافه شدم بابایی که اومد یه کم سرحال شدم و باهاش حرف زدم هر چی هم به تو میگفت که چرا مامانو اذیت کردی تو میگفتی نه من نبودم! خلاصه بلایی شدی واسه خودت. سه چهار روزه که سرما خوردی و پنجشنبه بابا بردیمت دکتر. خداروشکر بهتری ...
1 آبان 1390

خانومی های تو و دومین روز کاری من!

سلام عشق مامان امروز صبح من و تو همراه باباحسین رفتیم خونه مامان پروین تا تو اونجا بمونی و من هم برم سرکار! عاشقتم خانومم. آفرین به تو که امروز خیلی بهتر از دیروز رفتار کردی. خیلی آروم بودی و اصلا بیقراری نکردی. اینطوری من خیلی خیالم راحت تره. دیروز که داشتم از در میومدم بیرون یه کوچولو گریه کردی ولی مامان پروین گفت که سریع مشغول بازی شدی و آروم. من که وقتی از تو جدا میشم قلبم پیشت میمونه و همینطور زیر لب برای آرامشت و سلامتیت حمد میخونم خوشگلم. من که دل ندارم از تو جدا بشم ولی خوب این هم به خاطر توئه و هم به خاطر خودم. مورد کاری خوبی برام پیش اومده و من هم استخاره کردم و جوابش مثبت بود به همین خاطر تصمیم گرفتم که انجامش بدم و به ...
26 مهر 1390

چقدر خوشگل حرف میزنی عشق مامان...

سارا جونم سلام، الان تو خوابی و همش خواب میبینی چند بار صدات کردم که بیدار بشی ولی بیدار هم نمیشی! انگار از خواب سیر نشدی. دیروز دو تایی با هم داشتیم خونه رو جمع و جور میکردیم. تو هم تو اتاقت بودی و داشتی فیلم نگاه میکردی خیلی خوب سرت گرم بود و من هم داشتم به کارهام میرسیدم. یه دفعه منو صدا کردی و گفتی که مامان! مامان بیا! گفتم جانم بیام کجا؟ گفتی بیا اتاقم! آخ نمیدونی که من چه حالی داشتم وقتی تو این حرفو زدی. دوست داشتم کنارم بودی و بوس محکم از اون لپت میکردم. دوباره ازت پرسیدم بیام کجا گفتی بیا اتاقم! من هم اومدم تو اتاقت و ظرف پاستیلت رو دادی بهم و گفتی که در سفته باز نمیشه! در واقع میخواستی در پاستیل رو باز کنی ولی چون سفت بود نتونستی ...
19 مهر 1390