سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

آخر هفته اي شلوغ و عروسي پسر عمه ات...

سلام نفس خانوم... از وقتي فهميدي كه ميخوايم بريم بابلسر دقيقه اي يه بار ميگي كي ميريم بابلوس؟ چهارشنبه با هم رفتيم آرايشگاه خواستم موهاتو مرتب كنم نذاشتي... چون بابا هم دوست داره موهات بلند بشه اصرار نكردم ديگه. از آرايشگاه كه برگشتيم خونه رو جمع و جور كرديم وسايل سفر رو جمع كردم... شب كه بابا اومد بهش گفتي كي ميريم بابلوس اون هم ميخواست كه همون موقع راه بيافتيم اما چون خسته بود من مخالفت كردم و گفتم صبح راه ميافتيم. ساعت شش بود كه راه افتاديم و ساعت ده و نيم صبح رسيديم. صبحانه خورديم و ناهار رفتيم خونه عمه... برگشتيم خونه عزيز و كمي استراحت كرديم تو خوابيدي و وقتي بيدار شدي واسه رفتن به تالار آماده شديم. اونجا خيلي همه بهت توجه ميكردن و چون...
13 اسفند 1390

دکور جدید اتاق سارا جون...

سلام دخترم، پنجشنبه صبح بابایی ما رو برد خونه دوست من، خاله اکرم اونجا بودیم تا شش بعدازظهر و تو با پرنیا حسابی بازی کردی و گاهی هم بهونه میگرفتید... اینقدر خسته شدی که وقتی نشستیم تو ماشین خوابت برد. صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم با بابا مشغول جا به جا کردن دکور اتاق تو شدیم. جای تخت کمدت رو عوض کردیم و چیدمان اتاق ها رو عوض کردیم خسته شدیم ولی در نهایت تو گفتی چقدر اتاقم قشنگ شده، چقدر کمدم تمیز شده! اینقدر کمدت رو به هم ریخته بودی که من دیگه حوصله تمیز کردنش رو نداشتم گفتم هر وقت جا به جا کردیمش مرتب و تمیزش میکنم، و تو هم متوجه این تمیزی و مرتب بودن شدی... خداروشکر راضی بودی از این تغییر دکوراسیون و خوشت اومده بو...
6 اسفند 1390

سی امین ماه تولدت مبارک عشقم...

سلام همه ی زندگی من و باباحسین ... عشق مامان اول اسفند 1390 هم رسید، چقدر زود گذشتا! اول اسفند 1388 که واکسن شش ماهگیت رو زدم یادمه! چه کوچولو بودی! اما الان هزار ماشاءالله خانومی شدی واسه خودت... سی ماهه شدی دخترم... خدا بهت سلامتی و تندرستی بده... هنوز سرماخوردگی داری... امیدوارم که هر چه زودتر خوب بشی. خودت هم خسته شدی از دارو خوردن. یه وقتایی میگی چقدر دارو بخورم! عزیزم خوب مواظب نیستی دیگه وقتی بهت میگم پیش بهار نرو، گوش نمیدی که اونم چون مهد میره بچه ها تو این فصل همش مریض هستن و ویروس منتقل میکنن! تو هم اینقدر میچسبی به بهار که سریع علائم سرماخوردگیتو بروز میدی و من مجبور میشم ببرمت دکتر... بازم خداروشکر که زود متوجه میشم و قب...
1 اسفند 1390

تماشای فیلم HUGO ...

سلام خوشگل خانوم، بیست بهمن به سانس دوازده شب تالار شمس دعوت شده بودیم. چون که خیلی دیروقت بود من به بابا گفتم که سارا اذیت میشه من نمیام تو خودت برو، اما گفت که نه میخوام که با هم بریم. فیلمش ارزش اینو داره که اون وقت شب راهی سینما بشیم. گفتم مگه چه فیلمیه؟ گفت که فیلم هوگو که برنده گلدن گلاب شده تو تالار شمس نمایش سه بعدی داره! بیا بریم سارا هم میذاریم خونه مامان اینا!‌ من گفتم نه اونجا اگه بذاریمش ممکنه بیدار بشه و بدخواب بشه،‌ از طرفی اونارو هم اذیت میکنه. اگه ببریمش خیالم راحت تره. بابا که از جشنواره اومد دنبالم ساعت یازده و نیم شب بود من و تو هم آماده بودیم و سریع از خونه زدیم بیرون، ‌همین که نشستیم تو ماشین ...
20 بهمن 1390

شروع جشنواره فیلم فجر و سینما رفتن سارا خانوم...

سلام دختر نازم... دیروز پنجشنبه سيزده بهمن اولين روز جشنواره بود كه با هم رفتیم و فيلم زندگي خصوصي رو ديدیم! فيلم كه تموم شد به بابا گفتی بابا تموم شد خيلي قشنگ بود... حالا بريم! چهارشنبه صبح ساعت نه و نیم اینا بود که بهم زنگ زدن تا برم یه شرکت برای مصاحبه! که بهش گفتم امروز نمیتونم و شنبه میام. اونا هم گفتن که باهام تماس میگیرن. امیدوارم که جای خوبی باشه. عزیز و عمو و زن عمو هم ساعت دو و نیم بعدازظهر بود که اومدن خونمون تا عزیز بره دکتر و تزریقشو انجام بده. بابایی خیلی دیر اومد تا ساعت سه و نیم صبح سر کار بود و اصلا ندیدیمش. صبح هم وقتی بیدار شدیم عزیز اینا رفته بودن. بابا هم سریع آماده شد و رفت که بره سرکار! آخه خیلی کار داشت. سه شنبه ياز...
14 بهمن 1390

مسافرت آخر هفته...

سلام خوشگل مامان! امروز شنبه است و هشتم بهمن! پنجشنبه بود صبح بعد از يه خواب خوب و طولاني و خوردن يه صبحانه مفصل يه دفعه بدون هيچ آمادگي تصميم گرفتيم بريم مسافرت! اونم كجا! يه جاي سرد! تو دل كوير! از ترس اينكه خدايي نكرده تو سرما بخوري دل دل ميكردم كه با بابا تصميم گرفتيم واسه تنوع هم شده بريم يه جايي كه مملو از سكوت باشه و به آرامش برسيم. سريع وسايلمونو جمع كرديم و رفتیم دنبال بابا بزرگ من و بعدش راهي شديم تو هم دختر خوبي بودي و توي راه اذيت نكردي. وقتي رسيديم احمد آباد ساعت تقريبا چهار و نيم بعدازظهر بود. خلاصه جمعه هم اونجا بوديم تا ساعت سه بعدازظهر كه راه افتاديم به سمت تهران. اينقدر آرامش و سكوت احمد آباد زياد بود كه اون يك روز برا...
8 بهمن 1390

اول بهمن و بیست و نه ماهه شدن سارا جونم...

سلام عشق مامان! قربونت برم كه بیست و نه ماهه زندگي من و بابا رو شيرين تر كردي. تولد 29 ماهگيت مبارك دخترم... ميبوسمت هزار بار و برات آرزوي سلامتي و شادي و خوشبختي ميكنم. روز پنجشنبه صبح از خواب كه بيدار شدي سرفه ميكردي با بابايي برديمت دكتر و از اونجا هم رفتم موسسه رسانه هاي تصويري و برات هفت هشت تا سي دي كارتن خريدم. بعدش هم رفتيم مجتمع تجاري بوستان و برات گوشواره طلا خريدم. آخه گوشواره اي كه دكتر به گوشت كرد خيلي اذيتت ميكنه و پشت گوشت يه كمي قرمز شده به همين خاطر زودتر تصميم گرفتم برات گوشواره بگيرم تا ديگه شبا راحت بخوابي. خيلي خوشگل و ساده است. مباركت باشه عسلم. ديگه خانوم خانوم شدي. تازه ميگي النگوم كوش ميخوام دستم كنم! حرفاي جالبي ميز...
1 بهمن 1390

گوشواره هات مباركه دخترم!

سلام خوشگلم! ديروز يعني سه شنبه بيست و هفتم دي ماه از صبح با بابا رفتيم خونه مامان پروين. اونجا تنها بودي و تقريبا حوصله ات سر رفته بود همش ميگفتي بهار كوش؟ بهت گفتم بهار مهد كودكه مامان پروين ميره مياردش. وقتي بهار اومد كلي باهاش بازي كردي. از روزي كه رفته بوديم بابلسر و تو بچه ها رو اونجا ديدي كه گوشواره دارن همش ميگفتي كه منم گوشواره ميخوام! من و بابايي هم كه ديديم ديگه خودت دوست داري گوشواره داشته باشي توافق كرديم كه ببريم گوشتو سوراخ كنيم. منتظر بابا شدم كه بياد ولي كارش طول كشيد و نشد كه همراهمون باشه به خاطر همين با خاله ريحانه رفتيم اون هم سوراخ گوشش بسته شده بود و ميخواست كه دوباره گوششو سوراخ كنه. اول خاله ريحانه نشست و گوششو سورا...
28 دی 1390

سارا خانوم بازيگوش من!

سلام به بازيگوش ترين دختر اين خونه! يه كم سرماخوردگيت بهتر شده اما حرف گوش نميدي ديگه. هر چي به عزيز ميگفتم كه هر چي سارا خانوم ميگه انجام نده ميگفت كه دلم نمياد! همين كارش باعث شده كه بهونه گير بشي و اصلا حرف گوش ندي. اگه هم كاري بخواي و من انجام ندم بيخودي نق ميزني و ميگي مامان بد! نميدونم بايد چيكار كنم؟! بيست و دوم ساعت يازده و نيم ظهر با عزيز راه افتاديم به سمت بابلسر. ساعت چهار بعدازظهر رسيديم خونه عمو محسن تو مهموني شام دور هم جمع بوديم و تو حسابي بازي كردي با بچه ها. هر از گاهي هم حرف گوش نميكردي كه فكر ميكنم به خاطر اين بود كه مدتها بود تو اين همه شلوغي و سروصدا نبودي. شب خيلي خسته شدي اما تا من نخوابيدم تو هم نخوابيدي. صبح بيدار شد...
26 دی 1390