سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

چهل و شش ماهه شدي عشقم!

سلام نفس مامان، عشقم چقدر زود میگذره عمرمون! البته با حضور و وجود تو خوب و شیرینه خداروشکر! دیروز اول تیرماه بود و چهل و شش ماهت هم به لطف و مهربونی خدا پشت سر گذاشتی، آرزو میکنم که همیشه و همیشه سالم باشی و لبت پر از خنده باشه و پله های ترقی و رشد رو طی کنی و هر روز به یه موفقیت جدید تو زندگیت دست پیدا کنی.  تو داری روز به روز بزرگتر و خانوم تر میشی و من این رو خیلی خوب حس میکنم، دیگه بیشتر و راحت تر باهات حرف میزنم، حتی درد دل میکنم، عاشق مهربونی هاتم ...! یه وقتایی که از موضوعی ناراحت میشم، میای باهام حرف میزنی، هر چند هنوز خیلی کوچیکی و درک یه سری مسائل برات زوده، اما بازم با اون قلب مهربونت و دستای پر محبتت منو ناز میکنی...
2 تير 1392

عروسی رویا جون و بازی تو دهکده آبی پارس...

سلام دختر بازیگوشم! نهم خرداد عروسی رویا جون برگزار شد، خوب بود و خوش گذشت،آرزوی خوشبختی و موفقیت میکنم براشون. تو و بهار تا تونستین بازیگوشی و شیطنت کردین، همش از پیش من میرفتی پیش بابایی! یه وقتایی دیگه نگران میشدم، نکنه بری طبقه پایین و گم بشی. دوست نداشتی یه جا بشینی همش میرفتی این و اون ور، خیلی هم شلوغ بود و به سختی میشد پیدات کرد، اما همراه بهار بودی و واسه خودت سرت گرم بود، موقع شام که شد اومدی پیش من و غذاتو خوردی و بعد دوباره رفتی پیش بابایی، دیگه آخرای مراسم بود که خداحافظی کردیم و اومدیم پایین، سوار ماشین شدیم که برگردیم شما خوابت برد... خیلی خسته شده بودی، خیلی راه رفته بودی، بابا هم از کوچه پس کوچه های شریعتی اومد و بالاخره ما ...
27 خرداد 1392

روز مادر و روز پدر و چهل و پنج ماهه شدن عمرم!

سلام دخترم! عشقم، عمرم، نفسم، بود و نبودم! خدا حافظ و نگهدارت باشه میوه ی دلم. یک ماه بزرگتر و خانومتر و البته خواستنی تر شدی... از یک ماهه گذشته تا به الان خیلی تغییر در رفتارت ایجاد شده، خیلی بهتر از قبل میخوابی، دیگه کاملاً پذیرفتی که باید تو تخت خودت و تو اتاق خودت بخوابی، حتی ظهر هم اگه بخوای بخوابی تو اتاق خودت میخوابی، فقط من برات قصه میگم، فرشته مهربون ;) شبهایی که راحت تا صبح میخوابی زیر بالشت یه جایزه میذاره تا صبح که بیدار شدی از دیدنش خوشحال بشی و به خوابیدن تو تختت علاقه ی بیشتری نشون بدی، البته انتظارت از فرشته ی مهربون زیاد شده که چرا هر روز جایزه برام نمیاره، منم بهت میگم خوب همه ی بچه ها میخوابن تو تختشون فرشته ی مهربون براش...
5 خرداد 1392

چهل و چهار ماهه شدنت مبارک عشقم...!

سلام طلا خانومم! خوشگل مامان دوباره اول ماه اومد و شما يک ماه بزرگتر شدي، اول ارديبهشت شما چهل و چهار ماهه شدي، هزار هزار ماشاءالله روز به روز داري بزرگتر و خانوم تر ميشي و با ساراي قبل خيلي فرق کردي، حرفات که شيرين تر از قبل شده، حض ميکنم وقتي با من حرف ميزني مخصوصا وقتي که دستاتو تکون ميدي و ميگي گفته باشم! البته حرف گ رو د تلفظ ميکني و ميگي دُفته باشم... عاشق حرف زدنتم. نفس مامان از اول ماه همزمان با چهل و چهار ماهه شدنت :) با بابا تصميم گرفتيم که طرح جداسازي شما از تخت خودمون رو اجرايي کنيم. تو که خيلي سخت ميپذيري و هي بهونه هاي مختلف مياري، از ماه و ستاره هاي چسبيده به سقف که نور قشنگي رو تو اتاق پخش ميکنن، ميترسي، بابا اونارو برات پوشو...
7 ارديبهشت 1392

سفر دو روزه به بابلسر...

سلام دختر بازيگوشم! تعطيلات عيد نوروز تموم شد و خداروشکر خيلي راحت تر از اوني که فکرشو ميکردم به کلاس رفتن مشغول شدي و بهونه ي من و باباحسين و خونه رو نگرفتي، بعد از سيزدهم فروردين هم هر بار از جلوي کلاس رد ميشديم ميگفتي مامان پس من کي ميرم کلاس نقاشي؟ شنبه هفدهم فروردين بعد از تقريبا سه هفته تعطيلي بردمت کلاس و به خاله ها عيد رو تبريک گفتي و خيلي دلت براشون تنگ شده بود... خاله عاطفه و خاله فاطمه هم دلشون خيلي براي تو تنگ شده بود، بغلت کردن و بوسيدن و کلي قربون صدقه ات رفتن. دوشنبه نوزدهم فروردين هم صبح همراه خاله شمسي و بابايي تو رو برديم کلاس نقاشي و بعدش من و خاله و بابايي با هم راه افتاديم به سمت تجريش، قرار گذاشته بوديم که خاله شيوا هم...
31 فروردين 1392

سيزده به در 1392...

سلام عشق من! دختر صبور مني تو سارا! اين چند روز رو به سختي با هم گذرونديم... دير گذشت و سخت، اما به هر حال گذشت و بابايي ميگه که اين دوري ها باعث ميشه بزرگ شي و قوي تر از قبل با مسائل زندگيت روبرو بشي عزيزم... شنبه دهم فروردين بعد از اينکه از خواب بيدار شدي و صبحانه خوردي با هم از خونه اومديم بيرون، اول پول گرفتيم و بعد رفتيم کمي ميوه خريديم، بعدش هم رفتيم خونه مامان پروين، دو ساعتي اونجا بوديم و بعدش برگشتيم خونه، چون مامان پروين و باباحسن ميخواستن برن به چند تا از اقوام سر بزنن، اومديم خونه و تي وي نگاه کرديم و ناهار خورديم، مشغول تماشاي تلويزيون بودي که خاله ريحانه زنگ زد که ميخوان با عمو فريد بيان خونمون، من که خسته بودم و ميخواستم بخواب...
13 فروردين 1392

بهونه گیری های سارا...

نفس مامان ! دختر مهربونم هنوز یک روز نشده که بابا رفته سفر اما تو مدام به من میگی بابا کی میاد؟ خودم خسته شدم از بس به تو گفتم انگار زمان متوقف شده و نمیگذره. عسل مامان صبور باش و حوصله کن بابا زود میاد و کلی باهات بازی میکنه. من عاشقتم عزیزم، امروز جمعه بود و نمیشد بیرون رفت فردا با هم میریم بیرون و کلی میگردیمو بازی میکنیم. من دوست ندارم به تو سخت بگذره عسلم. الان ساعت ده شبه و تو داری سریال آب پریا رو میبینی. میخوایم بریم مسواک کنیمو کتاب قصه بخونیمو بخوابیم.
9 فروردين 1392