بازگشت از یک سفر به یاد ماندنی...
سلام نفسم، عشقم، عمرم... خداروشکر که خوبی و سرحال... خلاصه ای از خاطره ی سفر به مشهد رو برات مینویسم تا یادت بمونه که چی شد و چیکارا کردی... روز دوشنبه وقتی بابا جون از سرکار اومد ساعت حدود پنج بعدازظهر بود، من و تو هم آماده بودیم و همه ی کارامونو کرده بودیم تو هم تو جمع آوری وسایل سفر خیلی به من کمک کردی دیگه کاری نداشتیم و فقط باید میرفتیم به سمت راه آهن، وقتی آژانس اومد تو هی میگفتی پس کی میرسیم... وقتی هم که رسیدیم ایستگاه راه آهن همش پشت سر هم میگفتی بابا پس کی سوار قطار میشیم، ما هم که حدود یک ساعتی زودتر از زمان حرکت رسیده بودیم باید سرت رو به یه چیزی گرم میکردیم تا زمان سوار شدن به قطار حوصله ات سر نره، با بابا رفتی ی...
نویسنده :
مامان پریسا
15:23