سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

روز مادر و روز پدر و چهل و پنج ماهه شدن عمرم!

سلام دخترم! عشقم، عمرم، نفسم، بود و نبودم! خدا حافظ و نگهدارت باشه میوه ی دلم. یک ماه بزرگتر و خانومتر و البته خواستنی تر شدی... از یک ماهه گذشته تا به الان خیلی تغییر در رفتارت ایجاد شده، خیلی بهتر از قبل میخوابی، دیگه کاملاً پذیرفتی که باید تو تخت خودت و تو اتاق خودت بخوابی، حتی ظهر هم اگه بخوای بخوابی تو اتاق خودت میخوابی، فقط من برات قصه میگم، فرشته مهربون ;) شبهایی که راحت تا صبح میخوابی زیر بالشت یه جایزه میذاره تا صبح که بیدار شدی از دیدنش خوشحال بشی و به خوابیدن تو تختت علاقه ی بیشتری نشون بدی، البته انتظارت از فرشته ی مهربون زیاد شده که چرا هر روز جایزه برام نمیاره، منم بهت میگم خوب همه ی بچه ها میخوابن تو تختشون فرشته ی مهربون براش...
5 خرداد 1392

چهل و چهار ماهه شدنت مبارک عشقم...!

سلام طلا خانومم! خوشگل مامان دوباره اول ماه اومد و شما يک ماه بزرگتر شدي، اول ارديبهشت شما چهل و چهار ماهه شدي، هزار هزار ماشاءالله روز به روز داري بزرگتر و خانوم تر ميشي و با ساراي قبل خيلي فرق کردي، حرفات که شيرين تر از قبل شده، حض ميکنم وقتي با من حرف ميزني مخصوصا وقتي که دستاتو تکون ميدي و ميگي گفته باشم! البته حرف گ رو د تلفظ ميکني و ميگي دُفته باشم... عاشق حرف زدنتم. نفس مامان از اول ماه همزمان با چهل و چهار ماهه شدنت :) با بابا تصميم گرفتيم که طرح جداسازي شما از تخت خودمون رو اجرايي کنيم. تو که خيلي سخت ميپذيري و هي بهونه هاي مختلف مياري، از ماه و ستاره هاي چسبيده به سقف که نور قشنگي رو تو اتاق پخش ميکنن، ميترسي، بابا اونارو برات پوشو...
7 ارديبهشت 1392

سفر دو روزه به بابلسر...

سلام دختر بازيگوشم! تعطيلات عيد نوروز تموم شد و خداروشکر خيلي راحت تر از اوني که فکرشو ميکردم به کلاس رفتن مشغول شدي و بهونه ي من و باباحسين و خونه رو نگرفتي، بعد از سيزدهم فروردين هم هر بار از جلوي کلاس رد ميشديم ميگفتي مامان پس من کي ميرم کلاس نقاشي؟ شنبه هفدهم فروردين بعد از تقريبا سه هفته تعطيلي بردمت کلاس و به خاله ها عيد رو تبريک گفتي و خيلي دلت براشون تنگ شده بود... خاله عاطفه و خاله فاطمه هم دلشون خيلي براي تو تنگ شده بود، بغلت کردن و بوسيدن و کلي قربون صدقه ات رفتن. دوشنبه نوزدهم فروردين هم صبح همراه خاله شمسي و بابايي تو رو برديم کلاس نقاشي و بعدش من و خاله و بابايي با هم راه افتاديم به سمت تجريش، قرار گذاشته بوديم که خاله شيوا هم...
31 فروردين 1392

سيزده به در 1392...

سلام عشق من! دختر صبور مني تو سارا! اين چند روز رو به سختي با هم گذرونديم... دير گذشت و سخت، اما به هر حال گذشت و بابايي ميگه که اين دوري ها باعث ميشه بزرگ شي و قوي تر از قبل با مسائل زندگيت روبرو بشي عزيزم... شنبه دهم فروردين بعد از اينکه از خواب بيدار شدي و صبحانه خوردي با هم از خونه اومديم بيرون، اول پول گرفتيم و بعد رفتيم کمي ميوه خريديم، بعدش هم رفتيم خونه مامان پروين، دو ساعتي اونجا بوديم و بعدش برگشتيم خونه، چون مامان پروين و باباحسن ميخواستن برن به چند تا از اقوام سر بزنن، اومديم خونه و تي وي نگاه کرديم و ناهار خورديم، مشغول تماشاي تلويزيون بودي که خاله ريحانه زنگ زد که ميخوان با عمو فريد بيان خونمون، من که خسته بودم و ميخواستم بخواب...
13 فروردين 1392

بهونه گیری های سارا...

نفس مامان ! دختر مهربونم هنوز یک روز نشده که بابا رفته سفر اما تو مدام به من میگی بابا کی میاد؟ خودم خسته شدم از بس به تو گفتم انگار زمان متوقف شده و نمیگذره. عسل مامان صبور باش و حوصله کن بابا زود میاد و کلی باهات بازی میکنه. من عاشقتم عزیزم، امروز جمعه بود و نمیشد بیرون رفت فردا با هم میریم بیرون و کلی میگردیمو بازی میکنیم. من دوست ندارم به تو سخت بگذره عسلم. الان ساعت ده شبه و تو داری سریال آب پریا رو میبینی. میخوایم بریم مسواک کنیمو کتاب قصه بخونیمو بخوابیم.
9 فروردين 1392

آغاز سال نو در بابلسر...

سلام بهونه ی زندگی من! خداروشکر که خوبی و سرحال نفسم! بعدازظهر سه شنبه بیست و نهم اسفند ماه بود که تصمیم گرفتم بریم بابلسر و تحویل سال رو کنار عزیز باشیم، تا هم تو خوشحال بشی و هم عزیز رو خوشحال کنیم. تو و بابایی هم خیلی استقبال کردین، خیلی وقت بود که دوست داشتی بریم بابلسر تا هم عکس برگردونایی که هانی برات خریده رو ببینی هم دلت واسه عمو محسن و هانی تنگ شده بود... ساعت دو نیمه شب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل سفر. ساعت شش صبح بابا رو صدا کردم و گفتم همه چی آماده است فقط بلند شو بذارشون تو ماشین! سریع از جاش بلند شد و تو رو صدا کردیم. تمام طول مسیر رو صندلی عقب ماشین خواب بودی، نزدیک بابلسر که شدیم بیدار شدی و مدام میگفتی که بریم خ...
9 فروردين 1392

عیدت مبارک دخترم!

همه ی زندگی من! سارا جونم! دختر مهربونم! امسال چهارمین سالیه که سه تایی سر سفره هفت سین میشینیم و من و بابایی تو رو در آغوش میگیرم و بهت سال نو رو تبریک میگیم عزیزم. امیدوارم که امسال سال سلامتی و شادی و موفقیت باشه برات و لحظه لحظه ی زندگیت سرشار باشه از لبخند و شادی و نشاط مهربونم... عیدت مبارک دردونه ی من! بوس نفس مامان چهل و سه ماهه شدنت هم مبارک! عاشقتممممممممممممممممممم ...
1 فروردين 1392

چند قدم تا آغاز سال نو باقیست...

سلام نفس مامان! در آستانه ی سال نو و طراوت و زنده شدن دوباره طبیعت و تحول و دگرگونی روح آدمیان هستیم. به امید سالی مملو از سلامتی و شادی و پیروزی برای همه ی کوچولوها و دختر کوچولوی نازم. این چند روز گذشته همه اش در رفت و آمدیم بعد از برگزاری جشن نوروزیت که باباحسین هم اومد و با دو تا شاخه ی گل ما رو سورپرایز کرد مشغول خرید و خونه تکانی خونه ی مامان پروین هستیم. من کم تحملم یا تو شیطنت هات زیاد شده نمیدونم اما این روزا کم میارم ... منو ببخش دختر مهربونم. هفته ی گذشته بیست و سوم اسفند ماه بعد از اینکه تو رو گذاشتم کلاس با بابا رفتم تا سر نیایش و بعدش رفتم مرکز بهداشت وقت دکتر داشتم، از اونجا با خاله شیوا اینا قرار گذاشته بودم و رفتیم...
29 اسفند 1391

جشن نوروزی سارا جونم...

سلام دختر مهربونم! خداروشكر كه خوب و سرحالي و اين روزهاي پاياني سال مشغول آموزش و حفظ شعرهايي هستي كه ميخواين تو جشن نوروزي بخوني. سه تا شعر ميخونيد كه عمو ايمان مياد براتون موسيقي ميزنه و دور هم حسابي شادي ميكنين و پايان سال رو جشن ميگيريم و با زمستون خداحافظي و به بهار سلام ميکنيم. جشن تون فردا بيستم اسفند ماه از ساعت چهار تا شش بعدازظهر تو سالن آمفي تئاتر مجموعه برگزار ميشه و پدر و مادرها هم دعوتن. فردا براي دخترها و پسرها اونيفرم خاصي در نظر گرفتن دخترها بلوز و جوراب شلواري سفيد و دامن سرمه اي و پسرها بلوز سفيد و شلوار سرمه اي مي پوشن. يكي از شعرهايي كه ميخونين اسمش هست عيد نوروز كه تو خيلي قشنگ حفظش كردي: عيدِ دوباره فصلِ بهارِ...بهارِ ...
19 اسفند 1391