سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا جون و دوری از مامان...

سلام نفس من... امروز دومین روزی بود که دو سه ساعت از من دور بودی، و من از این بابت خوشحالم که خیلی اذیت نشدی و برای من دوری از تو سخته... روز یکشنبه با هم از خونه اومدیم بیرون، رفتیم دو سه تا باشگاه سر زدیم و من بالاخره یه جایی رو پیدا کردم و اسم نوشتم، رفتیم مهدی که بهار میرفت و صحبت کردیم اما طی تحقیقات به عمل اومده خیلی شرایط و مزایاش خاص نبود اما هزینه اش خیلی بالا بود و با هم جور در نمیومد... به همین خاطر انصراف دادیم، روز دوشنبه با هم رفتیم کانون پرورش فکری کودک و نوجوان و اونجا رو خیلی دوست داشتی اما گفتن که چون سه سالت تموم شده هنور کوچولویی، از بهار سال دیگه میتونی اونجا بری کلاس نقاشی، موسیقی و خلاقیت و ... با هم دوباره راهی س...
18 مهر 1391

اسباب کشی به خونه ی جدید...

سلام عشق مامان، نمیدونی وقتی خونه ی جدیدمون رو دیدی چقدر واکنشت جالب بود، حیف که اون لحظه دوربین کنارم نبود تا ثبت کنم برات، اما اینجا برات ثبت میکنم واکنشت رو تا بعدا که بزرگ شدی خودت بخونی و بدونی که چقدر باهوش و فهمیده ای.... روز پنجشنبه ششم مهر ماه که بابا کلید خونه رو تحویل گرفت، من و بابایی یه سری وسایل رو آوردیم و چیدیم که مربوط به آشپزخونه میشد و تو اون روز خونه مامان پروین بودی، روز جمعه که خاله افسانه اینا اومدن کمکمون کلیه وسایلمونو از اونجا منتقل کردیم، اول من و تو به همراه خاله افسانه با یک ماشین که از کارتن پر بود اومدیم خونه، وقتی در و باز کردم و تو وارد خونه شدی، دستات رو گذاشتی دو طرف صورتت و با هیجان خاصی گفتی وایییییییییی...
10 مهر 1391

سی و هفت ماهگیت مبارک دخترم...

سلام نفس مامان، امروز اول مهر ماه، مهربونترین ماه ساله... و تو سی و هفت ماهه شدی، همینطور مثل برق و باد داره میگذره ها... خدایا این روزها رو بر ذهن و خاطرم ماندگار کن، مبادا فراموش کنم ثانیه های بزرگ شدن کودکم را که این روزها بسیار بسیار شیرین و دوست داشتنی است... نفس من، عشق من، عمر من دیگه خانومِ خانوم شدی، نفس مامانی و جونم به جونت بسته است... خداروشکر که امروز که تولد سی و هفت ماهگیته من بخش زیادی از دغدغه هام که قبلا گفته بودم حل شده، و ایناها رو مدیون خدای مهربون و دعاهای دختر گلم هستم، روز چهارشنبه بیست و نهم شهریور بالاخره اون خونه ای که من و بابایی دیدیم و پسندیدیم رو قرارداد بستیم، دیگه همه چی تموم شد و باید ششم مهر خونه رو تخلیه ...
1 مهر 1391

مراسم عقد دایی حسین...

سلام دختر قشنگم، عاشقتم خیلی زیاد، دوست دارم یه عالمه... پنجشنبه بیست و سوم شهریور مراسم عقد دایی حسین و الهام جون بود، از صبحش همینطور در تب و تاب این مراسم بودیم، چهارشنبه هم که شهادت امام جعفر صادق (ع) بود، بعد از اذان مغرب من به همراه خاله ها راهی خونه ی الهام اینا شدیم تا سفره عقد رو بچینیم، خیلی سفره شون قشنگ و زیبا بود، انشاءالله که همه ی دخترها و پسرها خوشبخت باشن و این دو هم همینطور... تو و بهار و محمدصدرا خونه مامان پروین بودین، باباحسین و عمو محمود هم دنبال خونه میگشتن، پنجشنبه ساعت سه و نیم بعدازظهر دایی و الهام به عقد هم دراومدن تا سالیان سال به سلامتی و شادی کنار هم زندگی کنن، ما همگی خیلی خوشحال بودیم براشون و هزار تا آرزوی خو...
25 شهريور 1391

بالاخره تکلیفمون روشن شد...

سلام به دختر لطیف تر از برگ گلم... خوشگل مامان همین دیروز بود که بهت گفتم سارا جون دعا کن هر چه زودتر از این بلاتکلیفی در بیایما... خداروشکر که تو اینقدر پاک و مهربونی که خدا به این سرعت دعاهات رو برآورده میکنه، امروز یکشنبه نوزدهم از بنگاه زنگ زدن و گفتن که خونه مورد پسند یکی قرار گرفته و ما ظرف سه هفته فرصت داریم که یه جای مناسب پیدا کنیم و انشاءالله اسباب کشی کنیم، خداروشکر دختر قشنگم امیدوارم این جابه جایی برای تو هم خوب باشه و باعث بشه چیزای بیشتری تو زندگیت یاد بگیری... عاشقتم نفس مامان... بوس  
19 شهريور 1391

سفر به بابلسر و هفته ی دوم شهریور...

سلام نفس خانوم، این روزها که داره سپری میشه همه چیز به هم پیچیده است، و من نیازمند همکاری تو و بابایی هستم تا این روزها به خیر و خوشی بگذره تا همه چی دوباره به روال عادیش برگرده... اول اینو بگم که تقریبا از اوایل ماه مبارک رمضان تا حالا تو خیلی خیلی دلت داداشی میخواد، همش میری میای میگی مامان پس چرا خدا داداشی نمیده به من، من میخوام بهش اسباب بازیهامو بدم، براش جایزه بخرم، باهاش بازی کنم، مواظبش باشم، همینطور پشت هم میگی که میخوای براش چیکار کنی، خیلی برام جالبه این همه اصرار تو به داداش دار شدن!؟ یه وقتایی هم به حالت خواهش و التماس به خدا میگی، خدایا پس چرا به من داداشی نمیدی آخه؟! یه چند وقتی هست که ذهنمو مشغول کردی دخترم، الان شرایطش ...
18 شهريور 1391

تولد سارا جون و رفت و آمد اين روزهاي ما...

سلام نفس مامان و بابا! خداروشكر كه خوب و سرحالي... اين روزها همش با هم در رفت و آمديم، ميريم خريد، آرايشگاه و ... دوباره خريد... :) روز دوشنبه كه بيست و سوم مرداد بود با هم رفتيم بازار تهران، صبح بابايي ما رو برد مترو و ما هم رفتيم بازار وسايل تزئين تولدت رو خريدم و يه كمي خريد براي خونه داشتم و هديه تولدي كه ميخواستم بهت بدم رو بعد از مدت ها بالاخره خريدم! اون هم يه زنجير خوشگل و ساده است براي پلاكي كه عمو محسن وقتي دنيا اومدي برات خريده بود! وقتي رسيديم خونه ساعت چهار بعدازظهر بود، تو خيلي خيلي خسته شدي، ماه رمضان هم بود و اين خستگيت رو چند برابر كرد... خلاصه وقتي رسيديم خونه از گرما خسته و بي انرژي بوديم، اما وقتي خريدمون رو باز كرديم خو...
4 شهريور 1391

در آستانه ي تولد سارا جون و عيد سعيد فطر...

سلام نفس مامان! امروز اول شهريور و تولده شماست، سه سالگيت مبارك باشه دختر خوب و عاقلم... بگم از دو سه روز گذشته، شنبه شب ساعت ده و نيم بود كه ما به همراه باباحسن و مامان پروين و خاله ريحانه راهي كاشان شديم، من نميخواستم بريم ولي خوب به خاطر اينكه بابابزرگ تنها بود و دلش ميخواست ما مثل هر سال كه مامان بزرگ كنارمون بود پيشش باشيم راهي شدم، چون ميخواستم كاراي تولد شما رو انجام بدم نميخواستم برم، وگرنه دلم لك زده واسه يه مسافرت بي دغدغه! يكشنبه رو عيد فطر اعلام كردن و ما هم ساعت دو بامداد يكشنبه رسيديم احمدآباد، يكشنبه صبح خاله پري هم اومد اونجا با حامد و محمدرضا... دور هم بوديم، دايي علي و همسرش و دو تا پسراش هم اومدن! همش مشغول كار و گردگيري ...
4 شهريور 1391

جشن تولد سارا جون و عكس هاي آتليه...

سلام همه ي زندگي! ديروز صبح از خواب كه بيدار شديم رفتيم دوش گرفتيم و آماده شديم تو و بابايي رفتين به سمت مركز بهداشت چون تو سرماخوردگي داشتي و من بدجور دلواپست بودم، من هم رفتم آرايشگاه! موقع برگشت از مركزبهداشت اومدين دنبالم و با هم رفتيم خونه مامان پروين اونجا آماده شديم و لباس پوشيديم و ساعت يك و نيم آتليه بوديم، كلي عكس انداختيم يكي از يكي قشنگتر و تو خداروشكر امسال برخلاف پارسال خيلي خيلي همكاري كردي و عكسايي انداختي قشنگ، فقط نميتونستي چند ثانيه به يه جا نگاه كني و همش سرتو ميچرخوندي، تازه اگه خانم رضايي از تو عكس نمينداخت و از من و بابايي عكس مينداخت ناراحت ميشدي :) خلاصه بعد از آتليه اومديم خونه و كارامونو انجام داديم و از ساعت هشت ش...
3 شهريور 1391