سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

تولد باباحسین...

سلام ميوه عشق من و بابا جون... خداروشكر ميكنم كه سرحال و سلامت و شاد هستي و اين روزا بدجور سرت گرمه خريد وسايل كلاس نقاشيته... عسل مامان جمعه هفدهم آذر ماه روز تولد بابا حسين بود و من تصميم داشتم كه براي شب تولدش كارهايي انجام بدم و سورپرايزش كنم... اما چون پنجشنبه شام عمو علي و زن عمو و دخترش و دامادش و پسرش به همراه عزيز اومدن خونمون يه جورايي اونجور كه دلم ميخواست نشد، صبح پنجشنبه شانزدهم وقتي من رفتم باشگاه تو و بابايي هم يك ساعت بعد با هم رفته بودين اداره بابا و اونجا بودين وقتي من از باشگاه اومدم ديدم كه خونه حسابي به هم ريخته است و هنوز خريد نكردم، به همين خاطر آماده شدم و رفتم هايپراستار و اونجا مشغول خريد بودم وقتي رسيديم بابايي زنگ...
18 آذر 1391

بازگشت از یک سفر به یاد ماندنی...

سلام نفسم، عشقم، عمرم... خداروشکر که خوبی و سرحال... خلاصه ای از خاطره ی سفر به مشهد رو برات مینویسم تا یادت بمونه که چی شد و چیکارا کردی... روز دوشنبه وقتی بابا جون از سرکار اومد ساعت حدود پنج بعدازظهر بود، من و تو هم آماده بودیم و همه ی کارامونو کرده بودیم تو هم تو جمع آوری وسایل سفر خیلی به من کمک کردی دیگه کاری نداشتیم و فقط باید میرفتیم به سمت راه آهن، وقتی آژانس اومد تو هی میگفتی پس کی میرسیم... وقتی هم که رسیدیم ایستگاه راه آهن همش پشت سر هم میگفتی بابا پس کی سوار قطار میشیم، ما هم که حدود یک ساعتی زودتر از زمان حرکت رسیده بودیم باید سرت رو به یه چیزی گرم میکردیم تا زمان سوار شدن به قطار حوصله ات سر نره، با بابا رفتی ی...
14 آذر 1391

سفر به مشهد...

سلام دختر قشنگم... امروز عاشوراي امام حسينِ (ع)، اميدوارم به حق اين روز همه ي مريضا شفا بگيرن مخصوصا كودكان مريض... ديشب كه شب عاشورا بود به پيشنهاد خاله شيوا و عمو غدير رفتيم هيئت، اونا قبلاً رفته بودن و گفتن كه خوبه بياين بريم، رفتيم و حس و حال خوبي پيدا كرديم... تو هم اول چون محيط برات جديد بود خوشت اومد اما وقتي برق ها رو خاموش كردن و شروع به مداحي كردن ديگه حوصله ات سر رفته بود و هي ميگفتي پس كي سينه ميزنن؟ اولين بار بود كه من تو رو ميبردم هيئت چون قبل از اينكه خدا تو رو به من بده خودم ميرفتم هيئت و خانومايي كه با بچه هاي كوچيك ميومدن رو ميديدم ميگفتم كه خودم همچين كاري نميكنم هم بچه اذيت ميشه و هم مادر كلافه ميشه و مهمتر از همه مزاح...
5 آذر 1391

سارا و دوستاش تو برنامه عمو پورنگ...

سلام دختر مهربونم! روز چهارشنبه بالاخره با دوستات پرنیا جون دختر خاله اکرم و بهار جون دختر خاله مریم تو برنامه عمو پورنگ شرکت کردین... صبح که بیدار شدی بهار خونمون بود، ساعت حدودای یازده بود که پرنیا و مامانش هم اومدن سه تا شده بودین و دوست داشتین با هم بازی کنید ولی تو چون از اون دو تا کوچیکتر بودی خیلی بازی نمیکردی بیشتر میخواستی چیزایی که دستشونه رو بگیری... خلاصه با هم سر کردین تا اینکه ساعت دو بعدازظهر از خونه اومدیم بیرون، ساعت سه بود که رسیدیم استودیو اونجا با بهار و پرنیا وارد استودیو شدین، من و خاله اکرم هم بیرون نشستیم تا برنامه شروع بشه و شما رو ببینیم، بعد از چند دقیقه دیدم که اومدی بیرون، ازت پرسیدم چی شده سارا جون چرا ...
16 آبان 1391

خدایا شکرت که دست سارا جونم خوب شد...

سلام نفس مامان... سه شنبه دوم آبان ماه عزیز از بابلسر اومد خونمون، تا بره دکتر، ساعت نه شب بود که رسیدن خونه و تو هم از ساعت پنج از من میپرسیدی که پس چرا نمیان؟ چهارشنبه هم ساعت شش و نیم بود که بابا اومد دنبال عزیز تا برن دکتر، وقتی برگشتن ساعت نه شب بود و دکتر خداروشکر از وضعیت عزیز راضی بود. روز پنجشنبه ساعت یازده ظهر چهارتایی راهی بابلسر شدیم ساعت حدود دو نیم بود که رسیدیم، با عمو محسن و زن عمو کلی حرف زدی و بازی کردی، چون عید قربان بود با بابا رفتی شیرینی خریدی و کلی با عمو بازی و بدو بدو کردی... حتی با اون دست بسته ات از بازیگوشیت کم نشد... شب از شدت خستگی همین که سرت رو گذاشتی رو بالش خوابت برد، بابا میگفت ببی...
9 آبان 1391

سی و هشت ماهگیت مبارک باشه دخترم...

سلام نفس من... امروز اول آبان ماهه و تو سی و هشت ماهه شدی، مبارک باشه عزیزم قرارمون این بود که از امروز بری کلاس نقاشی و مشغول بشی منم برم باشگاه و به طور مرتب پیگیری کنیم کارامونو، اما با این بلایی که سر خودت آوردی چند روزی خونه نشینیم... آرنج دست راستت آسیب دیده و از بازو تا مچ دستت رو گچ گرفتیم، خیلی سنگینه و سخته، تحملش واقعا سخته عزیزم خودم میدونم، میدونم که دستت مدام میخاره و خسته ات کرده، راحت نمیخوابی و اذیتی اما چاره ای نیست باید تحمل کنی تا کامل خوب بشه و با خیال راحت بازش کنیم... دست راستت هم هست هیچ کاری نمیتونی بکنی، حوصله ات سر میره خیلی از کاراتم که میتونستی انجام بدی خودت الان دیگه نمیتونی، لباس تن کردن هم برات خیلی سخته،...
1 آبان 1391

بازیگوشی سارا خانوم و گچ گرفتن دستش...

سلام نفس بازیگوش من! پنجشنبه بیست و هفتم مهر ماه مراسم خواستگاری خاله ریحانه بود  مراسم به خیر و خوشی برگزار شد و نهایتا به این نتیجه رسیدن که یه جشن نامزدی بگیرن و به فک و فامیل اعلام بشه که این دو نفر با هم نامزد شدن!  بعد از اینکه مهمونا رفتن خاله مریم و خاله افسانه هم اومدن مشغول گپ و گفت بودیم که یه دفعه صدای گریه ات بلند شد، تو که داشتی تو اون اتاق با بچه ها بازی میکردی با گریه ات یه سکوتی به وجود آوردی که منو مثل جت به اتاق خواب رسوند، دیدم افتادی رو زمین و دستت زیرت مونده و داری گریه میکنی میگی مامان دستم!!!!  منم که هاج و واج و نگران مونده بودم که چی شده، بغلت کردم بهار گفت از روی تخت پریدی ...
29 مهر 1391

سارا جونم، بيست و سوم مهر تولد مامان بود...

سلام به نفس خودم هنوز سرماخوردگي داري، روبه بهبوده خداروشكر اما علت اينكه يه روز آبريزش داري و يه روز نه رو نميدونم، از خدا ميخوام هر چه زودتر خوبه خوب بشي عزيزم... يكشنبه بيست و سوم مهر ماه بود و روز تولد من! صبح من رفتم باشگاه و تو و بابايي پيش هم بودين، بعدش هم كه بابايي بيدار شد تو رو برده بود خونه مامان پروين! بابايي گفت كه بيدار شدي يه كم بغض كردي و با ناراحتي سراغ منو گرفتي، عسل مامان خوشگل من! يه كمي تحمل كن تا جواب آزمايشهاتو بگيرم و بعد ميبرمت ثبت نام ميكنم همون كلاس نقاشي كه دوست داري عزيزم... وقتي اومدم خونه مامان پروين با هم اومديم خونه خسته بوديم و خوابيديم... غروب بهت گفتم سارا جون امروز تولد منه ها! خنده اي كردي و گفتي اِ......
25 مهر 1391