تولد باباحسین...
سلام ميوه عشق من و بابا جون... خداروشكر ميكنم كه سرحال و سلامت و شاد هستي و اين روزا بدجور سرت گرمه خريد وسايل كلاس نقاشيته... عسل مامان جمعه هفدهم آذر ماه روز تولد بابا حسين بود و من تصميم داشتم كه براي شب تولدش كارهايي انجام بدم و سورپرايزش كنم... اما چون پنجشنبه شام عمو علي و زن عمو و دخترش و دامادش و پسرش به همراه عزيز اومدن خونمون يه جورايي اونجور كه دلم ميخواست نشد، صبح پنجشنبه شانزدهم وقتي من رفتم باشگاه تو و بابايي هم يك ساعت بعد با هم رفته بودين اداره بابا و اونجا بودين وقتي من از باشگاه اومدم ديدم كه خونه حسابي به هم ريخته است و هنوز خريد نكردم، به همين خاطر آماده شدم و رفتم هايپراستار و اونجا مشغول خريد بودم وقتي رسيديم بابايي زنگ...
نویسنده :
مامان پریسا
17:30