سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا جونم سال نوت مبارك عسلم، سی و یک ماهه شدی عشقم...

سلام عشق مامان! عيدت مبارك دختر نازم، نوروز نود و يك سومين ساليه كه من و تو و بابايي در كنار هم سال نو رو جشن ميگيريم، انشاءالله كه ساليان سال سلامت و شاد سال نو رو آغاز كنيم. ميخوام از خاطرات اين چند روز گذشته برات بگم: بيست و نه اسفند ساعت نزديكاي دوازده ظهر بود كه با خاله پري و حامد راهي احمد آباد شديم، خداروشكر همه كارامون انجام شد و به اتفاق هم به سمت كوير رهسپار شديم... ساعت چهار بعدازظهر بود كه رسيديم، بابابزرگ و مامان بزرگ،خاله پروانه و خانواده اش، مامان پروين اينا همگي اونجا بودن، قرار بود كه روز دوم فروردين هم خاله مريم،خاله فرزانه، خاله افسانه و محمدرضا و ميترا به همراه كسري جون بيان اونجا و همگي دور هم خوش بگذرونيم. وقتي رسيديم ...
3 فروردين 1391

روزهاي پاياني سال نود...

سلام نفس مامان، اين روزها سرم خيلي شلوغه و تو هم خيلي بيقرار! دوست نداشتم پايان سالي اينچنين داشته باشم... به خاطر مريضي بابابزرگ من، مامان پروين خيلي درگير بود و نتونسته بود كارهاش رو تموم كنه، به همين خاطر من و تو از صبح رفتيم خونشون و كمكش كرديم، چون برنامه داريم كه فردا يعني بيست و نهم اسفند همراه با خاله پري و حامد راهي احمد آباد بشيم، مامان پروين و باباحسن و خاله ريحانه، خاله مريم و خاله فرزانه و خاله افسانه هم ميان، اميدوارم كه امسال سالي توام با سلامتي و شادي و موفقيت باشه براي همه و براي ما و خانواده هامون... سارا جان الان نزديك به يك هفته ميشه كه بدقلق و بيقرار شدي مامان، اين روزهاي اخير كه خيلي خيلي بيشتر و بدتر شدي، سرماخوردگيت ا...
28 اسفند 1390

سی امین ماه تولدت مبارک عشقم...

سلام همه ی زندگی من و باباحسین ... عشق مامان اول اسفند 1390 هم رسید، چقدر زود گذشتا! اول اسفند 1388 که واکسن شش ماهگیت رو زدم یادمه! چه کوچولو بودی! اما الان هزار ماشاءالله خانومی شدی واسه خودت... سی ماهه شدی دخترم... خدا بهت سلامتی و تندرستی بده... هنوز سرماخوردگی داری... امیدوارم که هر چه زودتر خوب بشی. خودت هم خسته شدی از دارو خوردن. یه وقتایی میگی چقدر دارو بخورم! عزیزم خوب مواظب نیستی دیگه وقتی بهت میگم پیش بهار نرو، گوش نمیدی که اونم چون مهد میره بچه ها تو این فصل همش مریض هستن و ویروس منتقل میکنن! تو هم اینقدر میچسبی به بهار که سریع علائم سرماخوردگیتو بروز میدی و من مجبور میشم ببرمت دکتر... بازم خداروشکر که زود متوجه میشم و قب...
1 اسفند 1390

اول بهمن و بیست و نه ماهه شدن سارا جونم...

سلام عشق مامان! قربونت برم كه بیست و نه ماهه زندگي من و بابا رو شيرين تر كردي. تولد 29 ماهگيت مبارك دخترم... ميبوسمت هزار بار و برات آرزوي سلامتي و شادي و خوشبختي ميكنم. روز پنجشنبه صبح از خواب كه بيدار شدي سرفه ميكردي با بابايي برديمت دكتر و از اونجا هم رفتم موسسه رسانه هاي تصويري و برات هفت هشت تا سي دي كارتن خريدم. بعدش هم رفتيم مجتمع تجاري بوستان و برات گوشواره طلا خريدم. آخه گوشواره اي كه دكتر به گوشت كرد خيلي اذيتت ميكنه و پشت گوشت يه كمي قرمز شده به همين خاطر زودتر تصميم گرفتم برات گوشواره بگيرم تا ديگه شبا راحت بخوابي. خيلي خوشگل و ساده است. مباركت باشه عسلم. ديگه خانوم خانوم شدي. تازه ميگي النگوم كوش ميخوام دستم كنم! حرفاي جالبي ميز...
1 بهمن 1390