سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

دوازده خرداد سالگرد عقد من و بابايي...

سلام عشق مامان! امروز دوازدهم خرداد و ششمين سالگرد عقد من و باباجونه! وقتي ياد شش سال پيش ميكنم كه چه روزهايي بهمون گذشت، در عين اينكه خيلي سريع اتفاق افتاد اما برام خيلي لذت بخشه... آرزوي خوشي و خوشبختي براي همه و براي خودمون دارم خوشگلم... چهارشنبه من و تو به همراه بابايي از خونه زديم بيرون و با هم رفتيم تا داروهاي عزيز رو بگيريم، و چون گرفتن اين داروها يه پروژه ي بزرگه، خيلي خسته شديم و رسيديم خونه ساعت چهار بعدازظهر بود، كلافه و گرما زده شده بوديم، چاره اي نداشتم كه تو رو با خودم ببرم، چون مامان پروين نبود و نميتونستم تو رو پيش كسي ديگه اي بذارم، با دكترت هم در مورد دستشويي رفتنت مشورت كردم و برات آزمايش ادرار نوشت و گفت هر چه سريعتر نمو...
12 خرداد 1391

خانوم خانومای من ... سارا جون

سلام همه ي زندگي من! سارا جونم الان تو خوابيدي و من دارم برات خاطره ثبت ميكنم، امروز نهم خرداد ماهه و سه روز ديگه سالگرد عقد من و بابا جونه! حسابي بلا شدي به بابا ميگي به من پول بده، ميخوام پولامو جمع كنم بذارم تو حسابم! بابا هم بهت پول ميده تو ميريزي تو قلكت! من و بابايي كه لذتي عجيب ميبريم از اين كارت... شنبه ششم خرداد وقتي بابايي از سركار اومد، به من گفت چطوري و چه خبر؟ تو شروع كردي جاي من حرف زدن كه امروز چه كارايي كردي و چه كارتن هايي نگاه كردي، خلاصه فرصت نميدي كه منم حرف بزنم! بعد به بابايي گفتم بيا بريم بيرون، اون هم استقبال كرد با اينكه ديگه دير شده بود و ساعت نه شب رو نشون ميداد! من گفتم بريم بوستان ببينيم اگه شد النگوي سارا رو عو...
9 خرداد 1391

سی و سه ماهه شدی عشق من!

سلام به دوردونه ی من! عاشقتم که اینقدر خانومی و باهوشی و عزیز دلی... امروز اول خرداد ٩١ و تو سی و سه ماهت تموم شد... و این روزها مثل برق و باد میگذره و تو روز به روز بزرگتر و عاقلتر و فهیم تر میشی... خیلی حرفای قشنگی میزنی... دیگه همه چیز و میفهمی و تو مسائلی که من و بابایی در موردش حرف میزنیم نظر میدی... گاهی اوقات هم نقل قول های دیگران رو برای من یا بابایی تعریف میکنی که خاله یا عمو اینطوری گفتن! با تلفن خیلی قشنگ حرف میزنی... بابایی وقتی زنگ میزنه خونه براش تعریف میکنی که چی شده و چه کارایی انجام دادیم... ازش میخوای که زود بیاد خونه... وقتی میاد بهش میگی میای با هم بازی کنیم... اینقدر دوست داره و عاشقته که اگه خسته هم باشه بازم ...
1 خرداد 1391

تو مهربونی...

سارا جونم! عشق مامان! خیلی ممنون که تو این روزها که من غم از دست دادن مادربزرگ مهربونم رو به دوش میکشم باهام همدردی میکنی... مامان بزرگ بیستم اردیبهشت ماه بود که رفت پیش خدا... و تو میگی که مامان بزرگ دیگه دستش درد نمیکنه، دیگه خوبِ خوب شده گریه نکنید! براش دعا کنید و صلوات بفرستید! سارا عاشقتم! مامان بزرگ خیلی تو و اسم تو رو دوست داشت... ســارا دوست دارم و به داشتنت افتخار میکنم... ...
28 ارديبهشت 1391

مسافرت به كاشان...

سلام گل قشنگم... هفته گذشته دوم ارديبهشت صبح با هم رفتيم خونه مامان پروين، تو اونجا بودي و من هم رفتم تا داروهاي عزيز رو بگيرم، وقتي برگشتم حسابي بازي كرده بودي، و از اونجاييكه بهت قول داده بودم تا برات بستني بخرم، منتظر بودي كه بستني ازم بگيري! خداروشكر كه خريده بودم و بدقولي نكردم بهت، چون همينكه از در وارد شدم گفتي بستني خريدي؟! چهارم ارديبهشت عمو و زن عمو به همراه عزيز اومدن خونمون، تا عزيز بره دكتر، شب بابا با كيك و شيريني اومد خونه و واسه زن عمو جشن تولد گرفتيم، خيلي خوش گذشت. سه شنبه هم عمو و زن عمو با هم رفتن دكتر، با هم قرار گذاشتيم كه واسه چهارشنبه بريم مسافرت، ميخواستيم بريم اصفهان كه جور نشد و راهي كاشان شد تا از گلابگيري قمصر و ...
11 ارديبهشت 1391

سي و دو ماهگيت مبارك عزيزم...

سلام دختر سي و دو ماهه ي من! الهي من فداي اون صورت مثل ماهت بشم كه هيچ وقت از ديدنت سير نميشم، حسابي زبون باز كردي و خوب دلبري ميكني، من و بابايي يه وقتايي از حرفايي كه ميزني شكه ميشيم، يه وقتايي چيزايي رو ميگي كه ما اصلا فكر نميكنيم تو متوجه بشي، گاهي حرفايي كه من خودم ميزنم بهم ميزني، يا به بابايي ميگي من دختر خوبي بودم، حرف مامان و گوش كردم برام سي دي و كتاب بخر، خلاصه حسابي بلدي كه دل بابارو ببري و به خواسته است برسي، البته بابا هم راهش رو بلده و نميذاره كه تو با زبون ريختن به هر چي كه دلت ميخواد برسي، واسه اينكه قدر بدوني و تو تربيتت مشكلي پيش نياد با بابايي قرار گذاشتيم كه با توافق هر دومون چيزايي كه دوست داري برات تهيه كنيم... اميدوار...
1 ارديبهشت 1391

سارا ديگه بزرگ شده!

سلام عشق مامان! خداروشكر كه خوب و سرحال هستي، اين روزها حسابي مشغول بازي و بازيگوشي هستي و يه لحظه هم آروم نداري، همش دوست داري با من يا بابا بازي كني، وقتي بابا خونه است كه ديگه با من كاري نداري، همش سرگرم بازي با باباحسين هستي، اينقدر كه خسته ميشه و ناي حركت نداره، هزار هزار ماشاءالله انرژيت تموم نميشه و همش در حال تحرك و بازي هستي... الحمدا... امروز پنجشنبه سي و يكم فروردين ماهه من و بابايي ميخواستيم براي بعدازظهر بريم سينما و فيلم ببينيم، براي شام هم برنامه ريختيم كه بريم خونه خاله فاطمه اينا تا با ارميا بازي كني! اما فكر نميكنم كه برنامه سينما رفتن جور بشه، چون تازه ناهار خورديم و تو و بابايي قصد دارين بخوابين، و اگه بخوابين تا دو سه س...
31 فروردين 1391

مهموني هاي آخر هفته و شيطنت هاي سارا جون...

سلام دخترم، امروز يك شنبه است و بيست و هفتم فروردين، چه زود به پايان فروردين ماه رسيديم، پنجشنبه هفته گذشته شام خونه كسري جون اينا بوديم، از بعد از ديد و بازديدهاي عيد نوروز هر روز ميگي بريم مهموني، خيلي به مهموني رفتن علاقه پيدا كردي، كلي با كسري بازي كردي، همش ميگفتي بدين من بغلش كنم، باهاش حرف ميزدي و بهش ميگفتي بخند بخند! خلاصه حسابي سرت گرم كسري كوچولوي چهار ماهه بود، اما از اونجايي كه كسري بيشتر گريه ميكرد و كم ميخوابيد و آروم نبود، ميگفتي مامان چرا اينقدر گريه ميكنه؟! برات عجيب بود كه چرا هم بازيت نميشه، ميخواستي بهش ميوه بدي بخوره و باهات حرف بزنه؟ بعد از اينكه شام خورديم ساعت دوازده شب بود كه تو خوابيدي، ما هم تا ساعت دو نصفه شب نش...
27 فروردين 1391

از سفر برگشتیم اما...

سلام ميوه دلم... خداروشكر صد هزار بار شكر كه خوب و سر حال هستي... ميخوام خلاصه اي از خاطرات روز چهارم فروردين تا به امروز رو برات بنويسم: چهارم فروردين وقتي از خواب بيدار شديم و صبحانه خورديم بابا گفت كه وسايلو جمع كنيم كه بريم به سمت بابلسر، ساعت سه بعدازظهر بود كه راه افتاديم تو راه خيلي خانوم بودي و صبوري كردي، از فيروزكوه رفتيم يك ساعتي به خاطر مه شديدي كه سمت گدوك بود تو ترافيك بوديم بعدش هم تو ترافيك شهر زيرآب بوديم چون تو ورودي شهر تصادف شده بود تو ديگه خسته شده بودي و هي ميگفتي پس چرا نميريم بابلسر؟ از اونجا كه رد شديم به ترافيك شهر بابل برخورد كرديم... خلاصه ساعت ده شب بود كه رسيديم خونه عزيز. از اينكه رسيديم بابلسر خيلي خوشحال بود...
19 فروردين 1391