سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

مراسم عقد دایی حسین...

سلام دختر قشنگم، عاشقتم خیلی زیاد، دوست دارم یه عالمه... پنجشنبه بیست و سوم شهریور مراسم عقد دایی حسین و الهام جون بود، از صبحش همینطور در تب و تاب این مراسم بودیم، چهارشنبه هم که شهادت امام جعفر صادق (ع) بود، بعد از اذان مغرب من به همراه خاله ها راهی خونه ی الهام اینا شدیم تا سفره عقد رو بچینیم، خیلی سفره شون قشنگ و زیبا بود، انشاءالله که همه ی دخترها و پسرها خوشبخت باشن و این دو هم همینطور... تو و بهار و محمدصدرا خونه مامان پروین بودین، باباحسین و عمو محمود هم دنبال خونه میگشتن، پنجشنبه ساعت سه و نیم بعدازظهر دایی و الهام به عقد هم دراومدن تا سالیان سال به سلامتی و شادی کنار هم زندگی کنن، ما همگی خیلی خوشحال بودیم براشون و هزار تا آرزوی خو...
25 شهريور 1391

بالاخره تکلیفمون روشن شد...

سلام به دختر لطیف تر از برگ گلم... خوشگل مامان همین دیروز بود که بهت گفتم سارا جون دعا کن هر چه زودتر از این بلاتکلیفی در بیایما... خداروشکر که تو اینقدر پاک و مهربونی که خدا به این سرعت دعاهات رو برآورده میکنه، امروز یکشنبه نوزدهم از بنگاه زنگ زدن و گفتن که خونه مورد پسند یکی قرار گرفته و ما ظرف سه هفته فرصت داریم که یه جای مناسب پیدا کنیم و انشاءالله اسباب کشی کنیم، خداروشکر دختر قشنگم امیدوارم این جابه جایی برای تو هم خوب باشه و باعث بشه چیزای بیشتری تو زندگیت یاد بگیری... عاشقتم نفس مامان... بوس  
19 شهريور 1391

سفر به بابلسر و هفته ی دوم شهریور...

سلام نفس خانوم، این روزها که داره سپری میشه همه چیز به هم پیچیده است، و من نیازمند همکاری تو و بابایی هستم تا این روزها به خیر و خوشی بگذره تا همه چی دوباره به روال عادیش برگرده... اول اینو بگم که تقریبا از اوایل ماه مبارک رمضان تا حالا تو خیلی خیلی دلت داداشی میخواد، همش میری میای میگی مامان پس چرا خدا داداشی نمیده به من، من میخوام بهش اسباب بازیهامو بدم، براش جایزه بخرم، باهاش بازی کنم، مواظبش باشم، همینطور پشت هم میگی که میخوای براش چیکار کنی، خیلی برام جالبه این همه اصرار تو به داداش دار شدن!؟ یه وقتایی هم به حالت خواهش و التماس به خدا میگی، خدایا پس چرا به من داداشی نمیدی آخه؟! یه چند وقتی هست که ذهنمو مشغول کردی دخترم، الان شرایطش ...
18 شهريور 1391

تولد سارا جون و رفت و آمد اين روزهاي ما...

سلام نفس مامان و بابا! خداروشكر كه خوب و سرحالي... اين روزها همش با هم در رفت و آمديم، ميريم خريد، آرايشگاه و ... دوباره خريد... :) روز دوشنبه كه بيست و سوم مرداد بود با هم رفتيم بازار تهران، صبح بابايي ما رو برد مترو و ما هم رفتيم بازار وسايل تزئين تولدت رو خريدم و يه كمي خريد براي خونه داشتم و هديه تولدي كه ميخواستم بهت بدم رو بعد از مدت ها بالاخره خريدم! اون هم يه زنجير خوشگل و ساده است براي پلاكي كه عمو محسن وقتي دنيا اومدي برات خريده بود! وقتي رسيديم خونه ساعت چهار بعدازظهر بود، تو خيلي خيلي خسته شدي، ماه رمضان هم بود و اين خستگيت رو چند برابر كرد... خلاصه وقتي رسيديم خونه از گرما خسته و بي انرژي بوديم، اما وقتي خريدمون رو باز كرديم خو...
4 شهريور 1391

در آستانه ي تولد سارا جون و عيد سعيد فطر...

سلام نفس مامان! امروز اول شهريور و تولده شماست، سه سالگيت مبارك باشه دختر خوب و عاقلم... بگم از دو سه روز گذشته، شنبه شب ساعت ده و نيم بود كه ما به همراه باباحسن و مامان پروين و خاله ريحانه راهي كاشان شديم، من نميخواستم بريم ولي خوب به خاطر اينكه بابابزرگ تنها بود و دلش ميخواست ما مثل هر سال كه مامان بزرگ كنارمون بود پيشش باشيم راهي شدم، چون ميخواستم كاراي تولد شما رو انجام بدم نميخواستم برم، وگرنه دلم لك زده واسه يه مسافرت بي دغدغه! يكشنبه رو عيد فطر اعلام كردن و ما هم ساعت دو بامداد يكشنبه رسيديم احمدآباد، يكشنبه صبح خاله پري هم اومد اونجا با حامد و محمدرضا... دور هم بوديم، دايي علي و همسرش و دو تا پسراش هم اومدن! همش مشغول كار و گردگيري ...
4 شهريور 1391

جشن تولد سارا جون و عكس هاي آتليه...

سلام همه ي زندگي! ديروز صبح از خواب كه بيدار شديم رفتيم دوش گرفتيم و آماده شديم تو و بابايي رفتين به سمت مركز بهداشت چون تو سرماخوردگي داشتي و من بدجور دلواپست بودم، من هم رفتم آرايشگاه! موقع برگشت از مركزبهداشت اومدين دنبالم و با هم رفتيم خونه مامان پروين اونجا آماده شديم و لباس پوشيديم و ساعت يك و نيم آتليه بوديم، كلي عكس انداختيم يكي از يكي قشنگتر و تو خداروشكر امسال برخلاف پارسال خيلي خيلي همكاري كردي و عكسايي انداختي قشنگ، فقط نميتونستي چند ثانيه به يه جا نگاه كني و همش سرتو ميچرخوندي، تازه اگه خانم رضايي از تو عكس نمينداخت و از من و بابايي عكس مينداخت ناراحت ميشدي :) خلاصه بعد از آتليه اومديم خونه و كارامونو انجام داديم و از ساعت هشت ش...
3 شهريور 1391

عشق من سه ساله شدي... تولدت مبارك

تولد، تولد، تولدت مبارك***************************مبارك، مبارك، تولدت مبارك بيا بندازيم امشب، يه عكس يادگاري****************** همون شب كه شكفتي مثل گل بهاري تولد، تولد، تولدت مبارك***************************مبارك، مبارك، تولدت مبارك تولد، تولد، تولدت مبارك***************************مبارك، مبارك، تولدت مبارك اشك شادي شمع و نگاه كن***************************كه واست ميچكه، چيكه چيكه كامه همه رو بيا شيرين كن***************************بيا كيك و ببر تيكه تيكه همه جمع شده اند دور تو امشب***************************گل بوسه ميدن كه بچيني در جشن تولدت عزيزم***************************همه انگشترن تو نگيني نگاه كن هديه ها رو، نگا بادكنكارو********...
1 شهريور 1391

شرکت در برنامه عمو پورنگ...

سلام دختر خانومم... ديروز پانزدهم مرداد ماه نود و يك بود و تو در برنامه عمو پورنگ شركت كردي، از صبح با بابايي رفتيم خونه مامان پروين! ساعت سه و نيم راه افتاديم و ساعت يه ربع به پنج اونجا بوديم... رفتي تو و يه كم به لباسهات ايراد گرفتن و بعد از اينكه لباساتو عوض كردم رفتي داخل استوديو... اصلا غريبي نكردي اما با اين حال بابا همراهت بود تا يه وقت از اون محيط نترسي... خيلي بهت خوش گذشته بود و حسابي دست زدي و جيغ كشيدي و خنديدي... برات خوشحالم كه تو اين سن يه تجربه ي ديگه كردي... يك سالت هم بود رفتي تو برنامه اما اون روز كوچيك بودي و يه نگراني تو صورتت بود... اما اين بار خودت خانوم بودي و حسابي لذت بردي... كلي انرژي گذاشته بودي و اونجا دوست پيدا...
17 مرداد 1391

ما از مشهد برگشتيم...

سلام دختر خوبم...! ما روز پنجشنبه ساعت يك و نيم ظهر بود كه رسيديم تهران، خاله شيوا هم اومد خونمون و افطار دور هم بوديم... مسافرت خيلي بهمون خوش گذشت، خيلي با صفا و معنوي بود حرم امام! تو هم خوب راه اومدي باهامون و يه وقتايي كه حوصله ات سر ميرفت به بهونه دستشويي رفتن ما رو از صحن ميكشيدي بيرون! يه بار كه سر نماز جماعت بودم اين كارو كردي! اون بار خيلي ناراحت شدم چون تو جايي خوبي بودم و دوست داشتم نماز ظهر و عصرم رو به جماعت بخونم اما قسمت نشد، همين كه قامت بستيم هي ميگفتي مامان من بايد برم دستشويييييييييييي خب چيكار كنم! يعني من وسط نماز هنگ كرده بودم كه تو داري راست ميگي يا بهونه اته! اما در هر صورت نمازم رو شكستم و تو رو بردم دستشويي از صحن ...
17 مرداد 1391

امروز سالگرد ازدواج من و باباجون...

سلام به همه ی زندگی من! سارا جونم خداروشکر که خوبی عزیزم... امروز هفدهم مرداده سالگرد ازدواج من و بابایی! چه زود گذشت... شش سال تمام شد! و وارد سال هفتم شدیم! سال هشتاد و پنج هفدهم مرداد ماه سه شنبه بود فقط اون سال سه شنبه مصادف بود با سیزدهم رجب تولد حضرت علی (ع) اما امسال! هفدهم مرداد شب قدره! شب ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام... انشاءالله که سایه ی ایشون رو سرمون باشه و لحظه ای ما رو به خودمون واگذار نکنن... آمین...
17 مرداد 1391