سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سارا و خواسته هايش...

سلام نفس مامان... دو روز پيش كه داشتي برنامه عمو پورنگ و نگاه ميكردي و ميخنديدي به من گفتي مامان من خيلي عموپورنگ و اميرمحمد و دوست دارم... منم خنده ام گرفت و گفتم عزيزم معلومه كه خيلي دوسشون داري چون خيلي با علاقه و عشق تماشا ميكني و از ته دل ميخندي... شب كه بابايي اومد... رو كردي بهش و گفتي بابا من امروز پلنگ صورتي ديدم، پت و مت ديدم، موش و گربه ديدم و آخرش هم گفتي عمو پورنگ و اميرمحمد هم ديدم! بلافاصله بعدش گفتي بابايي ميشه من و ببري برنامه عمو پورنگ! بابايي هم كه خيلي ذوق كرده بود از اين خواسته ات! بهت گفت دوست داري بري برنامه عمو پورنگ، گفتي آره! بابايي هم بغلت كرد و بوسيد و گفت باشه عزيزم هماهنگ ميكنم ميبرمت برنامه عمو پورنگ... تو هم...
14 مرداد 1391

تو همه جان مني!

سلام نفس مامان! ديروز سه شنبه بود و من و تو صبح با بابايي رفتيم خونه مامان پروين! بابا ماشين و گذاشت براي ما و خودش با آژانس رفت، آخه اداره ميخواد بهش ماشين بده و شب بايد با اون ماشين برميگشت... خونه مامان پروين بهمون خوش گذشت، با هم رفتيم تره بار يه كمي خريد كرديم و كمك مامان پروين كرديم... خاله مريم و مامان پروين وقتي فهميدن كه ما ميخوايم يه ماشين بگيريم خيلي خوشحال شدن، چون راه خونمون دوره، اينطوري رفت و آمد من و تو خيلي راحت تره! تو هم به مامان پروين ميگفتي كه بابام يه ماشين ديگه داره! اين ماشين مامانمه! فداي اون عقلت بشم فسقلي ِ باهوش من! واسه مامان پروين تعريف كردي كه ما با هم رفتيم مشهد! ميگفتي ما رفتيم مسافرت... نماز خونديم... دعا كر...
11 مرداد 1391

سفر به مشهد و زیارت امام رضا (ع)...

سلام شيرين تر از عسل الان تو خوابيدي، و ساعت شش و بيست دقيقه صبحه روز سه شنبه سوم مرداد ماهه و ساعت يازده و ده دقيقه من و تو به همراه خاله شيوا اگه خدا بخواد راهي مشهد ميشيم، امام رضا اين دفعه كاملا غير منتظره ما رو طلبيد. اين اولين سفر منه به همراه تو كه بابايي همراهمون نيست، تا به حال من به تنهايي مسافرت نرفتم، و از اين بابت ناراحتم چون هميشه دوست داشتم بابا جون در كنارم باشه و لذت سفر در كنار اون دو چندانه...اما به قول خودش اين همه يه تجربه است و ميتونه به ما يه چيزايي رو ياد بده و به تو، كه قوي و صبور باشي... دوست دارم نفس مامان! ديشب به بابا ميگفتي كه ما ميخوايم بريم مسافرت! با هواپيما ميريم! تو رو هم نميبريم! خيلي قشنگ موضوع رو مطرح مي...
3 مرداد 1391

سي و پنج ماهگيت مبارك عشق مامان!

سلام نفس من! امروز سي و پنج ماهت تموم شد و يك ماه ديگه مونده تا سه ساله بشي! من عاشقتم سارا ميدوني يعني چي! يعني نفسم به نفست بنده! يعني لحظه اي به تو نميدونم زندگي كنم! يعني آينده ي زندگي رو تو رشد و بالندگي تو ميبينم! امروز يك شنبه است اول مرداد و دومين روز از ماه مبارك رمضان! ساراي كوچولوي من! سال هشتاد و هشت هم كه قدم به اين دنياي عجيب و غريب گذاشتي يك شنبه بود و دوم ماه مبارك رمضان! امروز يك ماه مونده تا به سالروز تولدت! اما به طرز جالبي امروز كه اول مرداده نود و يك هست با اول شهريور سال هشتاد و هشت مطابقت داره... روز جمعه بيست و سوم تير ماه بود صبح ساعت ده من و تو با هم رفتيم دنبال بابايي فرودگاه امام، وقتي تو با دسته گل جلوي در خروجي ...
1 مرداد 1391

مسافرت بابايي...

سلام نفس خانومم... يه خبر جديد برات دارم، اينكه بابا جون بيست تيرماه ميخواد بره مسافرت، ميره گرجستان يه سفر كاري سه چهار روزه است، خوبه حال و هواش هم عوض ميشه، اما من چيكار كنم با دلتنگي تو و خودم! از الان دارم فكر ميكنم كه چيكار كنم كه اذيت نشيم... ديروز با بهار و درسا كلي بازي كردي، آخه صبح با هم رفتيم خونه خاله پري اونا هم اومده بودن و حسابي تا شش بعدازظهر سرتون گرم بود، تو ماشين كه نشستيم برگرديم خونه خوابت برد، هفت غروب رسيديم خونه تو خوابيدي تا نه صبح فرداش، هر چي خواستم بهت شام بدم بيدار نشدي، خيلي خسته شده بودي فكر كنم... روز به روز كه ميگذره تو بهتر از قبل حرف ميزني چيزايي كه ميگي برام جالبه، نشون دهنده ي اينه كه خيلي خيلي بيشتر از ...
21 تير 1391

نيمه شعبان و مهموني آخر هفته ي ما...

سلام عشق من! خوبي نفس! امروز صبح سه تايي راه افتاديم به سمت هايپراستار تا خريد كنيم، آخه فردا كه پنجشنبه است و پانزدهم تيرماه و از طرفي نيمه شعبان هم هست ما مهمون دارم، خاله پروانه اينا با رامين و خاله پري و مامان پروين اينا هستن! انشاءالله كه همگي دور هم بهمون خوش بگذره عزيزم... تو هم كه همبازيت مياد... درسا جون دختر رامين مياد و شما با هم سرگرميد انشاءالله... امروز تو هايپر تو هم خريد كردي، پاستيل، شكلات و چندتا چيز ديگه برداشتي، و باباي مهربون هم به خواسته هات توجه كرد و هركدوم كه احتياج داشتي و نداشتم برات خريد... خلاصه اينكه اين يكي دو روزه با من همكاري كن تا اين مهموني بگذره، يه كم كارم زياده و دست تنهام، خودم بايد به همش برسم و اونج...
21 تير 1391

مسافرت بابایی به گرجستان...

سلام دختر نازم، دیروز صبح بابایی عازم گرجستان شد، صبح بیدارت کردم و دور هم صبحانه خوردیم، بابایی رو بوسیدی و گفتی خیلی زود بیا مواظبه خودت باش... بابا هم روی ماهتو بوسید و گفت سارا جونم خیلی دلم برات تنگ میشه، زود زود میام پیشت، مواظبه مامان باش که دلتنگی نکنه... تو هم قول دادی که مواظبه من باشی عزیزم.... عاشقتم شب قبل از اینکه بابایی بره سفر بهش میگفتی چرا زودتر به من نگفتی که منم بگم میام واسم بلیط بگیری؟ به بابایی میگفتی با چی میری؟ با اتوبوس برو خیلی خوبه ها، با هواپیما نرو چون تند میره تفنگ داره تصادف میکنه آدم میمیره! (تاثیرات برنامه مستند پیام اضطراریه) خلاصه کلی شیرین زبونی کردی، دیروز ظهر هم چند ساعت بعد از اینکه بابا رفت ما جمع ...
21 تير 1391

همه زندگي من سي و چهار ماهگيت مبارك...

سارا جونم ميدوني زندگي يعني چي؟ يعني شكرگزاري از خدايي كه تو رو به من داد، يعني تو رو داشتن، بهت نگاه كردن و لذت بردن، باهات حرف زدن، باهات بازي كردن، نقاشي كشيدن با تو وقتي كه يه خط ميكشي وسط كاغذ و ميگي اينم نقاشيه منه! زندگي يعني اينكه وقتي بهت ميگم بگو فقط ميگي خبط و بعدش هم ميگي من بلد نيستم مثل تو بگم خبط من ميگم خبط! زندگي يعني تو... يعني سارا... يعني ثمره عشق من و حسين... زندگي يعني ميوه ي دل من ... يعني دخترم! سلام عشق مامان! نميدوني الان چه حسي دارم، مملو از عشقم به تو... و تو خوابي... ساعت نه صبح پنجشنبه اول تيرماهه، امروز سي و چهار ماهت تموم شد و وارد سي و پنجمين ماه زندگيت شدي عزيزم... ديگه روز به روز كه ميگذره نفسم بيشتر به نفس...
1 تير 1391

نفس مامان دوم شهريور وقت آتليه گرفتم برات...

سلام نازدونه ي من! خوشگل نازم الان خوابيدي! منم ديگه كم كم حوصله ام داره سر ميره... ديروز با هم رفتيم خونه مامان پروين و براي كارهاي روز پنجشنبه كه مراسم چهلم مامان بزرگه كمكش كرديم... بعدش با خاله مريم و بهار برگشتيم خونه... تو هم جديداً هي ميگي بريم خونه خاله مريم اينا با بهار بازي كنم! انشاءالله خونمونو جابه جا كنيم ميبرم چند ساعتي مهد ميذارمت تا حوصله است اينقدر سر نره عزيزم. وقتي اومديم خونه زنگ زدم خانم رضايي و براي دوم شهريور يعني يه روز بعد از تولد تو وقت آتليه گرفتم... چون اول شهريور چهارشنبه است نميشه درست برنامه ريزي كرد، بابا سركاره و اگه قرار باشه جشن تولد برات بگيرم مهمونا هم سختشونه بيان اما پنجشنبه راحت تر ميان... خلاصه اينك...
24 خرداد 1391

تعطیلات خرداد و سفر به بابلسر

سلام خانوم خانوما! از دهم خرداد به بعد هر روز و هر روز تکرار میکردی که عمو محسن کی میاد! این بار هم قرار نبود که عمو عزیز رو بیاره، و میخواستیم که ما عزیز رو برگردونیم بابلسر و تعطیلات خرداد رو هم اونجا بگذرونیم! روز شنبه سیزدهم بعد از اینکه عزیز و بابا از دکتر برگشتن، راهی بابلسر شدیم و ساعت دوازده و نیم شب رسیدیم اونجا، صبح عمو محسن اومد و تو رو دید و کلی باهات بازی کرد! روز یکشنبه رفتیم دریا با عمو و زن عمو اما دریا مناسب برای شنا کردن نبود، رفتیم خونه عمو اینا و یه کمی بازی و صحبت کردیم و بعدش بابا اومد دنبالمون و رفتیم خونه عزیز! روز دوشنبه صبح با هم رفتیم بازار و یه کمی خرید کردیم، ناهار هم خونه عمو محسن بودیم، اما قبلش از...
21 خرداد 1391