سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

بيست و هفت ماهگيت مبارك عشق مامان...

سلام دختر خانومم! بيست و هفته ماهگيت ديروز تموم شد و بزرگ شدي عشقم. ولي يه كم تب داشتي خدا رو شكر سرحال بودي ولي تب داشتي و به احتمال خيلي زياد از بهار گرفتي. ديروز كه اول آذر ماه بود با بابايي صبح رفتيم مركز بهداشت خودم آزمايش داشتم براي چكاپ كلسيمم، ميخواستم تو هم دكتر ببيندت، داروهاي شيمي درماني عزيز رو بايد تاييد ميكرديم و معرفي نامه براي بستري در بيمارستان ميگرفتيم. بابايي فرصت نداشت و حسابي سرش شلوغ بود من و تو با هم رفتيم و اين كارها رو انجام داديم بعدش رفتيم پارك ملت و تو اونجا كلي بازي كردي. من هم كه نگران حالت بودم و تب داشتي زود اومديم خونه مامان پروين اما خونه نبود و من و تو تنها بوديم تا ساعت چهار و نيم بعدازظهر ولي بابايي ساع...
4 آذر 1390

آخر هفته با ارميا كوچولو...

سلام حبه نباتم! ديروز جمعه بود و ما شام مهمون داشتيم، خاله فاطمه و عمو رضا و ارميا كوچولو اومدن خونمون. هر چند دير اومدن چون خاله فاطمه كلاس داشت ولي خوب با اين حال بهمون خوش گذشت، مدت ها بود همديگرو نديده بوديم. شام خورديم و بعدش آخرين قسمت آكادمي رو تماشا كرديم. تو هم كه حسابي خوشت اومده بود باهاشون ميخوندي و يه هيجان عجيبي داشتي كه هر چي بهت ميگفتيم سارا تو ساكت باش بذار ببينيم بعدا تو بخون ميگفتي نه! با صداي خيلي بلند ميخوندي. و از اونجايي كه همه كلماتو نميتوني ادا كني. سقف و حرف و بعضي كلمات ديگه رو خيلي خيلي بلند ميخوندي و بقيه رو كه نميتونستي درست ادا كني آروم ميخوندي. خيلي اين كارت جالب بود خوشگل مامان. بهت افتخار ميكنم نفس خانوم. خ...
28 آبان 1390

سارا سادات مامان عيد غدير بر تو سادات كوچولوي من مبارك...

سلام سادات خانومم، خدا رو شكر كه خوبي عزيزم. هزار هزار ماشاءالله لحظه اي آروم نداري تا من يا بابايي مي شينيم مياي يكي مون رو صدا ميكني و ميگي بيا اتاق من! هيچ رقمه هم زير بار نميري و كوتاه نمياي تا من يا بابايي رو از جا بلند نكني. امروز سه شنبه بيست و چهارم آبان ماهه و روز عيد غدير خم. شما و بابايي هم كه سادات هستيد تماس هاي تلفني براي عرض تبريك داشتيد كه تمومي نداشت! و من از اين بابت خدا رو شكر ميكنم. صبح كه از خواب بيدار شديم بعد از خوردن صبحانه، من هم مشغول درست كردن ناهار شدم و ميوه ها رو شستم تا وقتي كسي اومد ديگه كاري نداشته باشم. به عمو محسن و زن عمو زنگ زدم و تبريك گفتم. به عزيز هم زنگ زدم و تبريك گفتم. خوشگل من تو هم بازيگوشي و...
24 آبان 1390

مهموني ...

سلام به نفسم، دخترم ديروز يعني جمعه بيستم آبان نود روز تولد مامان پروين بود. "مامان پروين جون تولدت مبارك" انشاءالله كه صد و بيست ساله بشي. روز پنجشنبه ظهر بود كه زنگ زدم به ساجده دختر عمو احمد تا با شوهرش بيان خونمون اما متوجه شدم كه مامانش هم از بابلسر اومده تهران، به همين خاطر اصرار كردم كه حتما جمعه ناهار بيان خونمون. از صبح كه بيدار شدم مشغول آماده كردن غذا و تدارك ناهار بودم مدت زمان كمي پيشمون بودن ولي تو هم زمان كم هم خيلي بهمون خوش گذشت و حسابي حرف زديم و خوش گذرونديم. تو هم با محمدجواد بازي ميكردي و هر چي دستش بود ازش ميگرفتي. ديگه زورت هم زياد شده و حريف همبازيهاي هم سن و سالت ميشي. اما محمد جواد با اينكه هفت سالشه دلش نميومد به...
21 آبان 1390

اولین بارش برف پاییزی

سلام خوشگل مامان امروز صبح وقتي از خواب بيدار شديم متوجه نشديم كه بيرون از خونه چه خبره. وقتي بابايي آماده شد و خواست كه از در بره بيرون، در كمال ناباوري گفت: واي ببين بيرون چه خبره؟! من و تو هر دو رفتيم پشت پنجره و ديديم كه چقدر برف اومده و همه جا رو سفيد پوش كرده! خيلي قشنگ شده بود و همه ي درختاي جلوي در پر بود از برف. تو هم خوشحال شدي و گفتي واي برف! ذوق كردي و به من و بابايي نشون ميدادي و ميگفتي برف! خيلي حس خوبي داشتم و احساس تميزي بينهايتي در هواي بيرون ميكردم. دوست داشتم ميرفتيم بيرون و بازي ميكرديم هر چي بهت گفتم سارا بيا بريم بيرون برف بازي كنيم تو گفتي كه نه! برف نه! علاقه اي به خيس شدن زير برف و بارون نداري برخلاف من كه عاشق راه ر...
17 آبان 1390

سارای خوابالو...

سلام خوشگل مامان، الان خوابیدی و من دارم وبگردی میکنم. وقتی که بیداری اصلا اجازه نمیدی من بشینم پای کامپیوتر. من هم گفتم تا تو خوابیدی از فرصت استفاده کنم و یه کم وب گردی کنم. سارای خوشگلم عاشقتم و وقتی میای میگی مامان دوست! (یعنی دوست دارم) دلم برات ضعف میره. عاشق مهربونی هاتم دخترم!   ...
14 آبان 1390

بالاخره رفتیم آتلیه...

سلام به نفس و دردونه ي من! سارا جونم ميدوني كه از اول اين ماه تقريبا همش در رفت و آمد به آرايشگاه بوديم. آخه واسه پنجم آبان ماه وقت آتليه گرفته بوديم و بايد واسه گرفتن عكس امسال آماده ميشديم. هر چند اين عكس بايد هفدهم مرداد گرفته ميشد ولي به خاطر مريضي عزيز به تاخير افتاد و من خيلي از اين بابت راضي نيستم ولي خوب چاره اي نيست باز هم خدا رو شكر كه تونستم هماهنگش كنم. چون دوست نداشتم اين فرصت رو از دست بدم. دوم آبان رفتم آرايشگاه و موهامو مش كردم. بعدش هم رفتم كلاس بيمه، عصري كه برگشتم خونه با ديدن من تعجب كردي از اينكه موهام رنگش عوض شده بود و تغيير كرده بودم متعجب شدي. ولي خوب بعدش ديگه برات عادي شد. چهارشنبه چهارم آبان با هم رفتيم آرايشگاه و...
8 آبان 1390

بیست و شش ماهگیت مبارک عزیزم...

سلام خوشگل مامان امروز یک شنبه و اول آبان ماهه تو بیست و شش ماهت تموم شد. دیگه واسه خودت صاحب اختیاری و هر کاری دوست داری انجام میدی. تصمیم میگیری و نظر میدی. چه لباس بپوشم و با چه عروسکی بازی کنم و چه غذایی بخورم و ... دیروز که اینقدر بازیگوشی و شیطنت کردی که دیگه من کم آوردم. خسته شدم. آب و ریختی زمین بشقابو شکستی. خمیربازیهاتو ریختی رو فرش. هر چی هم بهت میگفتم بشین بازی کن باز هم راه میرفتی و میریختی زمین. کلافه شدم بابایی که اومد یه کم سرحال شدم و باهاش حرف زدم هر چی هم به تو میگفت که چرا مامانو اذیت کردی تو میگفتی نه من نبودم! خلاصه بلایی شدی واسه خودت. سه چهار روزه که سرما خوردی و پنجشنبه بابا بردیمت دکتر. خداروشکر بهتری ...
1 آبان 1390

خانومی های تو و دومین روز کاری من!

سلام عشق مامان امروز صبح من و تو همراه باباحسین رفتیم خونه مامان پروین تا تو اونجا بمونی و من هم برم سرکار! عاشقتم خانومم. آفرین به تو که امروز خیلی بهتر از دیروز رفتار کردی. خیلی آروم بودی و اصلا بیقراری نکردی. اینطوری من خیلی خیالم راحت تره. دیروز که داشتم از در میومدم بیرون یه کوچولو گریه کردی ولی مامان پروین گفت که سریع مشغول بازی شدی و آروم. من که وقتی از تو جدا میشم قلبم پیشت میمونه و همینطور زیر لب برای آرامشت و سلامتیت حمد میخونم خوشگلم. من که دل ندارم از تو جدا بشم ولی خوب این هم به خاطر توئه و هم به خاطر خودم. مورد کاری خوبی برام پیش اومده و من هم استخاره کردم و جوابش مثبت بود به همین خاطر تصمیم گرفتم که انجامش بدم و به ...
26 مهر 1390

چقدر خوشگل حرف میزنی عشق مامان...

سارا جونم سلام، الان تو خوابی و همش خواب میبینی چند بار صدات کردم که بیدار بشی ولی بیدار هم نمیشی! انگار از خواب سیر نشدی. دیروز دو تایی با هم داشتیم خونه رو جمع و جور میکردیم. تو هم تو اتاقت بودی و داشتی فیلم نگاه میکردی خیلی خوب سرت گرم بود و من هم داشتم به کارهام میرسیدم. یه دفعه منو صدا کردی و گفتی که مامان! مامان بیا! گفتم جانم بیام کجا؟ گفتی بیا اتاقم! آخ نمیدونی که من چه حالی داشتم وقتی تو این حرفو زدی. دوست داشتم کنارم بودی و بوس محکم از اون لپت میکردم. دوباره ازت پرسیدم بیام کجا گفتی بیا اتاقم! من هم اومدم تو اتاقت و ظرف پاستیلت رو دادی بهم و گفتی که در سفته باز نمیشه! در واقع میخواستی در پاستیل رو باز کنی ولی چون سفت بود نتونستی ...
19 مهر 1390