سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

بیست و هشت ماهه شدن ساراجون و شب یلدا...

سلام به یدونه دختر مامان که همه زندگیمه... سارا جونم یلدات مبارک خوشگلم ... انشاءالله که شادی های زندگیت مثل شب یلدا بلند باشه و هیچ وقت تموم نشه. دیشب شب یلدا بود و من و تو از ظهر رفتیم خونه مامان پروین، شب هم همگی به جز خاله فرزانه اینا خونه مامان پروین بودیم،‌ مامان بزرگ و بابابزرگ هم اونجا بودن و همگی دور هم بودیم. خیلی خوش گذشت اما خیلی هم من خسته شدم. آخه روز قبلش یعنی بیست و نهم آذرماه من و تو بابایی با هم صبح از خونه اومدیم بیرون تا بریم دنبال داروهای عزیز. من هم یه آزمایش خون کوچولو داشتم که دادم. بابا وقتی تو مرکز بهداشت دنبال کارهای عزیز بود خیلی وقت نداشت که بتونه همه کارها رو انجام بده، به همین خاطر من و تو با هم رفتیم ...
1 دی 1390

سارا جونو و مهربونی هاش...

سلام نفس مامان، الحمدالله که خوب و سرحال هستی خوشگلم. امروز یک شنبه است این روزها خیلی فکرم درگیره، بابا حسین هم حسابی سرش شلوغه و درگیره کارهای جدیده. روز جمعه سه تایی با هم رفتیم دیدن کسری جون که تازه دنیا اومده. تو هم کیف و دفتر نقاشی و ماشینهاتو آورده بودی. خیلی بهشون علاقه داری و به غیر از من و بابایی به کسی نمیدیشون. اما اینقدر به کسری علاقه مند شده بودی که تک تک ماشین هاتو که دوازده تایی میشه دادی به کسری تا باهاشون بازی کنه. کسری هم که تازه دو سه روزهش بود و خوابیده بود همش بهش میگفتی نی نی پاشو بازی. دیگه میترا جونو و محمدرضا و خاله اینا از این کارا و رفتار تو با کسری به وجد اومده بودند. خوششون میومد که تو میخوای با کسری با...
27 آذر 1390

دخترم! مامان پروين ترخيص شد، كسري جون هم الان به دنيا اومد...

عسل مامان سلام الان داري بازي ميكني و يه ريز حرف ميزني! روز پنجشنبه كه باباحسن مامان پروين رو برد بيمارستان رسول اكرم مامان پروين بلافاصله بستري شد و رفت براي عمل آنژيوگرافي. خداروشكر با موفقيت انجام شد و دكترش هم راضي بود. باباحسن كه پيشش بود ميگفت كه بعد از عمل خيلي حالش بهتر شده بود و راحت تر نفس ميكشيد. سردردش هم كاملا خوب شده بود. انگار كه رگ هاي قلبش بسته شده بوده. الهي من بميرم براش. اما خداروشكر از توجهات امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) به خير گذشت. خدايا از اين همه مهربوني ممنونم! مامان پروين صبح جمعه ساعت نه صبح ترخيص شد و اومد خونه. ما هم رفتيم اونجا و خاله هات همگي اونجا بودن، زن عموي من هم اومد و همگي دور هم بوديم. ت...
22 آذر 1390

عاشورای حسینی!

سلام سارا جونم! صبح روز عاشورا وقتي از خواب بيدار شدم لپه و برنج خيس كردم تا چند تا ظرف غذا بدم بيرون. خيلي دلم ميخواست كه من هم نذري بدم... و خداروشكر تونستم اين كارو انجام بدم. تا قبل از اذان ظهر رفتم تو اتاقت و به بابايي گفتم حواست به سارا جون باشه كه پيش من نياد من ميخوام زيارت عاشورا بخونم، بابايي هم با تو مشغول بازي شد و من هم از فرصت استفاده كردم. حسابي سبك شدم و همه رو ياد كردم. انشاءالله كه خدا قبول كنه. بعد از اينكه نماز ظهر عاشورا روخوندم ديگه غذامون آماده شده بود و من هم غذاها رو كشيدم و دادم به بابايي برد بيرون. خودمون هم ناهارمونو خورديم و ظرفا رو شستيم، بابايي خواست يه كم بخوابه كه دايي حسين ساعت چهار بعدازظهر زنگ زد به بابايي...
16 آذر 1390

تاسوعای امام حسین (ع)...

سلام دختر با ایمانم، امروز نهم محرم و تاسوعای امام حسین (ع)‌ هستش، از صبح که خونه هستیم،‌ همینطور تلویزیون روشنه و صدای روضه و نوحه تو خونه هست. ساعت نزدیک یازده و نیم ظهر بود که آماده شدیم و رفتیم بیرون تا هم یه کم راه بریم و هم نون بخریم. تو رو گذاشتیم تو کالسکه و من و بابایی هم پیاده راه میومدیم. همینطور که تو خیابون صدای تکیه های عزاداری میومد و پارچه های سیاه رو به در و دیوار خونه ها و خیابون میدیدی به من و بابایی نشون میدادی و به سینه ات میزدی! الهی من فدای اون دل کوچیکت بشم. خداروشکر از نظر ایمانی خیلی قوی هستی و این برای من و بابایی باعث رضایت و خوشحالیه. نماز خوندنت،‌ قرآن خوندت، اینکه صدای اذان میاد به احترام اذا...
14 آذر 1390

بالاخره عکسای آتلیه آماده شد...

سلام نفس من، امروز از صبح ساعت پنج و نیم بیدار شدی و میگی بابا من صوصوبه (صبحونه) میخوام، من و بابایی هم بعد از خوندن نماز صبح صبحانه رو آماده و سه تایی دور هم نوش جان کردیم. بعدش آماده شدیم و راهی شدیم تا کارهای عقب مونده آخر هفته رو انجام بدیم. ساعت هفت و چهل دقیقه بود که از خونه زدیم بیرون. رفتیم بانک و بعدش شما و من رفتیم دکتر چون هنوز حالمون خوب نشده، از اونجا خونه خاله پری بودیم و کلی بازی کردی و بابابزرگ و مامان بزرگ منو دیدی و هی از این پله ها میرفتی بالا و میومدی پایین. بعدش هم ناهار ماکارونی خوردی و خسته برگشتیم به سمت آتلیه که بریم عکسامونو بگیریم. من که خیلی از عکسای این دفعه حس رضایت نداشتم به بابا گفتم تو برو بگیر من نمیرم می...
10 آذر 1390

سارا جونم امروز اولین روز ماه محرمه...

سلام عشق مامان! نمیدونی که با این شیطنت و بازیگوشی هات چه بلایی سر من میاری؟! یه وقتایی دیگه کم میارم و حسابی خسته میشم. تو هم اینقدر به من وابسته ای که نمیذاری من یه دقیقه وقتم واسه خودم باشه و اون کاری که دوست دارم انجام بدم. امروز از سه و نیم صبح بیدارم،‌ گلو درد شدید و بدن درد دارم. صبح با بابایی اومدیم رفتیم دکتر و گفت که آنفولانزای شدید دارم و باید مراقب باشم چون ویروسیه و ممکنه دیگران ازم بگیرن. بعدش رفتم خونه مامان پروین تا بتونم اونجا استراحت کنم و تو هم یه کمی از من دور باشی ولی بدتر شد تو همش چسبیدی به من! یه لحظه از من جدا نمیشی خدا خودش کمک کنه این دوره بگذره و تو مریض نشی. عزیزم امروز اولین روز ماه محرمه ماه عزاداری سا...
6 آذر 1390

دوباره برف!

سلام عشق مامان! الان تو خواب نازی! ولی سارا جان شبا اینقدر خودتو میچسبونی به من اصلا من خوابم نمیبره ها! تا یه کم ازت فاصله میگیرم دوباره میای تو بغلم! صبح بابایی ساعت شش از خواب بیدار شد که بره سرکار دید که به قول تو "ای بابا" داره برف میاد! الحمدالله خدا ما رو از بارش رحمتش بی نصیب نذاشته و این جای امید به زندگی است. طبیعت پاییز و زمستان خیلی خیلی زیباست! اگه برف ادامه داشته باشه حتما امروز میرم جلوی در برف بازی میکنیم و ازت عکس میندازم تا بذارم تو وبلاگت. البته اگه تو مقاومت نکنی در برف بازی. چون میگی سرده و دوست نداری برف بریزه رو سرت! ...
5 آذر 1390