سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

مسافرت به كاشان...

سلام گل قشنگم... هفته گذشته دوم ارديبهشت صبح با هم رفتيم خونه مامان پروين، تو اونجا بودي و من هم رفتم تا داروهاي عزيز رو بگيرم، وقتي برگشتم حسابي بازي كرده بودي، و از اونجاييكه بهت قول داده بودم تا برات بستني بخرم، منتظر بودي كه بستني ازم بگيري! خداروشكر كه خريده بودم و بدقولي نكردم بهت، چون همينكه از در وارد شدم گفتي بستني خريدي؟! چهارم ارديبهشت عمو و زن عمو به همراه عزيز اومدن خونمون، تا عزيز بره دكتر، شب بابا با كيك و شيريني اومد خونه و واسه زن عمو جشن تولد گرفتيم، خيلي خوش گذشت. سه شنبه هم عمو و زن عمو با هم رفتن دكتر، با هم قرار گذاشتيم كه واسه چهارشنبه بريم مسافرت، ميخواستيم بريم اصفهان كه جور نشد و راهي كاشان شد تا از گلابگيري قمصر و ...
11 ارديبهشت 1391

سي و دو ماهگيت مبارك عزيزم...

سلام دختر سي و دو ماهه ي من! الهي من فداي اون صورت مثل ماهت بشم كه هيچ وقت از ديدنت سير نميشم، حسابي زبون باز كردي و خوب دلبري ميكني، من و بابايي يه وقتايي از حرفايي كه ميزني شكه ميشيم، يه وقتايي چيزايي رو ميگي كه ما اصلا فكر نميكنيم تو متوجه بشي، گاهي حرفايي كه من خودم ميزنم بهم ميزني، يا به بابايي ميگي من دختر خوبي بودم، حرف مامان و گوش كردم برام سي دي و كتاب بخر، خلاصه حسابي بلدي كه دل بابارو ببري و به خواسته است برسي، البته بابا هم راهش رو بلده و نميذاره كه تو با زبون ريختن به هر چي كه دلت ميخواد برسي، واسه اينكه قدر بدوني و تو تربيتت مشكلي پيش نياد با بابايي قرار گذاشتيم كه با توافق هر دومون چيزايي كه دوست داري برات تهيه كنيم... اميدوار...
1 ارديبهشت 1391

سارا ديگه بزرگ شده!

سلام عشق مامان! خداروشكر كه خوب و سرحال هستي، اين روزها حسابي مشغول بازي و بازيگوشي هستي و يه لحظه هم آروم نداري، همش دوست داري با من يا بابا بازي كني، وقتي بابا خونه است كه ديگه با من كاري نداري، همش سرگرم بازي با باباحسين هستي، اينقدر كه خسته ميشه و ناي حركت نداره، هزار هزار ماشاءالله انرژيت تموم نميشه و همش در حال تحرك و بازي هستي... الحمدا... امروز پنجشنبه سي و يكم فروردين ماهه من و بابايي ميخواستيم براي بعدازظهر بريم سينما و فيلم ببينيم، براي شام هم برنامه ريختيم كه بريم خونه خاله فاطمه اينا تا با ارميا بازي كني! اما فكر نميكنم كه برنامه سينما رفتن جور بشه، چون تازه ناهار خورديم و تو و بابايي قصد دارين بخوابين، و اگه بخوابين تا دو سه س...
31 فروردين 1391

مهموني هاي آخر هفته و شيطنت هاي سارا جون...

سلام دخترم، امروز يك شنبه است و بيست و هفتم فروردين، چه زود به پايان فروردين ماه رسيديم، پنجشنبه هفته گذشته شام خونه كسري جون اينا بوديم، از بعد از ديد و بازديدهاي عيد نوروز هر روز ميگي بريم مهموني، خيلي به مهموني رفتن علاقه پيدا كردي، كلي با كسري بازي كردي، همش ميگفتي بدين من بغلش كنم، باهاش حرف ميزدي و بهش ميگفتي بخند بخند! خلاصه حسابي سرت گرم كسري كوچولوي چهار ماهه بود، اما از اونجايي كه كسري بيشتر گريه ميكرد و كم ميخوابيد و آروم نبود، ميگفتي مامان چرا اينقدر گريه ميكنه؟! برات عجيب بود كه چرا هم بازيت نميشه، ميخواستي بهش ميوه بدي بخوره و باهات حرف بزنه؟ بعد از اينكه شام خورديم ساعت دوازده شب بود كه تو خوابيدي، ما هم تا ساعت دو نصفه شب نش...
27 فروردين 1391

از سفر برگشتیم اما...

سلام ميوه دلم... خداروشكر صد هزار بار شكر كه خوب و سر حال هستي... ميخوام خلاصه اي از خاطرات روز چهارم فروردين تا به امروز رو برات بنويسم: چهارم فروردين وقتي از خواب بيدار شديم و صبحانه خورديم بابا گفت كه وسايلو جمع كنيم كه بريم به سمت بابلسر، ساعت سه بعدازظهر بود كه راه افتاديم تو راه خيلي خانوم بودي و صبوري كردي، از فيروزكوه رفتيم يك ساعتي به خاطر مه شديدي كه سمت گدوك بود تو ترافيك بوديم بعدش هم تو ترافيك شهر زيرآب بوديم چون تو ورودي شهر تصادف شده بود تو ديگه خسته شده بودي و هي ميگفتي پس چرا نميريم بابلسر؟ از اونجا كه رد شديم به ترافيك شهر بابل برخورد كرديم... خلاصه ساعت ده شب بود كه رسيديم خونه عزيز. از اينكه رسيديم بابلسر خيلي خوشحال بود...
19 فروردين 1391

سارا جونم سال نوت مبارك عسلم، سی و یک ماهه شدی عشقم...

سلام عشق مامان! عيدت مبارك دختر نازم، نوروز نود و يك سومين ساليه كه من و تو و بابايي در كنار هم سال نو رو جشن ميگيريم، انشاءالله كه ساليان سال سلامت و شاد سال نو رو آغاز كنيم. ميخوام از خاطرات اين چند روز گذشته برات بگم: بيست و نه اسفند ساعت نزديكاي دوازده ظهر بود كه با خاله پري و حامد راهي احمد آباد شديم، خداروشكر همه كارامون انجام شد و به اتفاق هم به سمت كوير رهسپار شديم... ساعت چهار بعدازظهر بود كه رسيديم، بابابزرگ و مامان بزرگ،خاله پروانه و خانواده اش، مامان پروين اينا همگي اونجا بودن، قرار بود كه روز دوم فروردين هم خاله مريم،خاله فرزانه، خاله افسانه و محمدرضا و ميترا به همراه كسري جون بيان اونجا و همگي دور هم خوش بگذرونيم. وقتي رسيديم ...
3 فروردين 1391

روزهاي پاياني سال نود...

سلام نفس مامان، اين روزها سرم خيلي شلوغه و تو هم خيلي بيقرار! دوست نداشتم پايان سالي اينچنين داشته باشم... به خاطر مريضي بابابزرگ من، مامان پروين خيلي درگير بود و نتونسته بود كارهاش رو تموم كنه، به همين خاطر من و تو از صبح رفتيم خونشون و كمكش كرديم، چون برنامه داريم كه فردا يعني بيست و نهم اسفند همراه با خاله پري و حامد راهي احمد آباد بشيم، مامان پروين و باباحسن و خاله ريحانه، خاله مريم و خاله فرزانه و خاله افسانه هم ميان، اميدوارم كه امسال سالي توام با سلامتي و شادي و موفقيت باشه براي همه و براي ما و خانواده هامون... سارا جان الان نزديك به يك هفته ميشه كه بدقلق و بيقرار شدي مامان، اين روزهاي اخير كه خيلي خيلي بيشتر و بدتر شدي، سرماخوردگيت ا...
28 اسفند 1390

تولد خاله مریم...

سلام دخترم... خيلي خانوم شدي و خيلي فهميده و عاقل هستي... بهت افتخار ميكنم و مثل هميشه و هر روز خدا رو به خاطر داشتن تو شاكرم... عسل مامان امروز هفدهم اسفنده و روز تولد خاله مريم... خاله مريم جون تولدت مبارك... ديروز وقتي خاله رو خونه مامان پروين ديدي بهش گفتي كه تبلدت مبارك... آفرين به دختر با احساس و مهربونم... ديروز كمي خونه مامان پروين كمك كرديم تا بخشي از كارهاشون تموم بشه... اما بعدش من وقت دكتر داشتم و با هم رفتيم سمت مركز بهداشت... خيلي خسته شدم و چون كمي سرماخوردگي هم داشتم مزيد بر علت شد كه تحملم كم بشه... تو هم اصرار داشتي كه برات سي دي بخرم و ميگفتي كه قول ميدم دختر خوبي باشم... وقتي رسيديم نزديك خونه مامان پروين ميگفتي مامان سي...
17 اسفند 1390