سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

سفر به مشهد...

سلام دختر قشنگم... امروز عاشوراي امام حسينِ (ع)، اميدوارم به حق اين روز همه ي مريضا شفا بگيرن مخصوصا كودكان مريض... ديشب كه شب عاشورا بود به پيشنهاد خاله شيوا و عمو غدير رفتيم هيئت، اونا قبلاً رفته بودن و گفتن كه خوبه بياين بريم، رفتيم و حس و حال خوبي پيدا كرديم... تو هم اول چون محيط برات جديد بود خوشت اومد اما وقتي برق ها رو خاموش كردن و شروع به مداحي كردن ديگه حوصله ات سر رفته بود و هي ميگفتي پس كي سينه ميزنن؟ اولين بار بود كه من تو رو ميبردم هيئت چون قبل از اينكه خدا تو رو به من بده خودم ميرفتم هيئت و خانومايي كه با بچه هاي كوچيك ميومدن رو ميديدم ميگفتم كه خودم همچين كاري نميكنم هم بچه اذيت ميشه و هم مادر كلافه ميشه و مهمتر از همه مزاح...
5 آذر 1391

سارا و دوستاش تو برنامه عمو پورنگ...

سلام دختر مهربونم! روز چهارشنبه بالاخره با دوستات پرنیا جون دختر خاله اکرم و بهار جون دختر خاله مریم تو برنامه عمو پورنگ شرکت کردین... صبح که بیدار شدی بهار خونمون بود، ساعت حدودای یازده بود که پرنیا و مامانش هم اومدن سه تا شده بودین و دوست داشتین با هم بازی کنید ولی تو چون از اون دو تا کوچیکتر بودی خیلی بازی نمیکردی بیشتر میخواستی چیزایی که دستشونه رو بگیری... خلاصه با هم سر کردین تا اینکه ساعت دو بعدازظهر از خونه اومدیم بیرون، ساعت سه بود که رسیدیم استودیو اونجا با بهار و پرنیا وارد استودیو شدین، من و خاله اکرم هم بیرون نشستیم تا برنامه شروع بشه و شما رو ببینیم، بعد از چند دقیقه دیدم که اومدی بیرون، ازت پرسیدم چی شده سارا جون چرا ...
16 آبان 1391

خدایا شکرت که دست سارا جونم خوب شد...

سلام نفس مامان... سه شنبه دوم آبان ماه عزیز از بابلسر اومد خونمون، تا بره دکتر، ساعت نه شب بود که رسیدن خونه و تو هم از ساعت پنج از من میپرسیدی که پس چرا نمیان؟ چهارشنبه هم ساعت شش و نیم بود که بابا اومد دنبال عزیز تا برن دکتر، وقتی برگشتن ساعت نه شب بود و دکتر خداروشکر از وضعیت عزیز راضی بود. روز پنجشنبه ساعت یازده ظهر چهارتایی راهی بابلسر شدیم ساعت حدود دو نیم بود که رسیدیم، با عمو محسن و زن عمو کلی حرف زدی و بازی کردی، چون عید قربان بود با بابا رفتی شیرینی خریدی و کلی با عمو بازی و بدو بدو کردی... حتی با اون دست بسته ات از بازیگوشیت کم نشد... شب از شدت خستگی همین که سرت رو گذاشتی رو بالش خوابت برد، بابا میگفت ببی...
9 آبان 1391

سی و هشت ماهگیت مبارک باشه دخترم...

سلام نفس من... امروز اول آبان ماهه و تو سی و هشت ماهه شدی، مبارک باشه عزیزم قرارمون این بود که از امروز بری کلاس نقاشی و مشغول بشی منم برم باشگاه و به طور مرتب پیگیری کنیم کارامونو، اما با این بلایی که سر خودت آوردی چند روزی خونه نشینیم... آرنج دست راستت آسیب دیده و از بازو تا مچ دستت رو گچ گرفتیم، خیلی سنگینه و سخته، تحملش واقعا سخته عزیزم خودم میدونم، میدونم که دستت مدام میخاره و خسته ات کرده، راحت نمیخوابی و اذیتی اما چاره ای نیست باید تحمل کنی تا کامل خوب بشه و با خیال راحت بازش کنیم... دست راستت هم هست هیچ کاری نمیتونی بکنی، حوصله ات سر میره خیلی از کاراتم که میتونستی انجام بدی خودت الان دیگه نمیتونی، لباس تن کردن هم برات خیلی سخته،...
1 آبان 1391

بازیگوشی سارا خانوم و گچ گرفتن دستش...

سلام نفس بازیگوش من! پنجشنبه بیست و هفتم مهر ماه مراسم خواستگاری خاله ریحانه بود  مراسم به خیر و خوشی برگزار شد و نهایتا به این نتیجه رسیدن که یه جشن نامزدی بگیرن و به فک و فامیل اعلام بشه که این دو نفر با هم نامزد شدن!  بعد از اینکه مهمونا رفتن خاله مریم و خاله افسانه هم اومدن مشغول گپ و گفت بودیم که یه دفعه صدای گریه ات بلند شد، تو که داشتی تو اون اتاق با بچه ها بازی میکردی با گریه ات یه سکوتی به وجود آوردی که منو مثل جت به اتاق خواب رسوند، دیدم افتادی رو زمین و دستت زیرت مونده و داری گریه میکنی میگی مامان دستم!!!!  منم که هاج و واج و نگران مونده بودم که چی شده، بغلت کردم بهار گفت از روی تخت پریدی ...
29 مهر 1391

سارا جونم، بيست و سوم مهر تولد مامان بود...

سلام به نفس خودم هنوز سرماخوردگي داري، روبه بهبوده خداروشكر اما علت اينكه يه روز آبريزش داري و يه روز نه رو نميدونم، از خدا ميخوام هر چه زودتر خوبه خوب بشي عزيزم... يكشنبه بيست و سوم مهر ماه بود و روز تولد من! صبح من رفتم باشگاه و تو و بابايي پيش هم بودين، بعدش هم كه بابايي بيدار شد تو رو برده بود خونه مامان پروين! بابايي گفت كه بيدار شدي يه كم بغض كردي و با ناراحتي سراغ منو گرفتي، عسل مامان خوشگل من! يه كمي تحمل كن تا جواب آزمايشهاتو بگيرم و بعد ميبرمت ثبت نام ميكنم همون كلاس نقاشي كه دوست داري عزيزم... وقتي اومدم خونه مامان پروين با هم اومديم خونه خسته بوديم و خوابيديم... غروب بهت گفتم سارا جون امروز تولد منه ها! خنده اي كردي و گفتي اِ......
25 مهر 1391

سارا جون و دوری از مامان...

سلام نفس من... امروز دومین روزی بود که دو سه ساعت از من دور بودی، و من از این بابت خوشحالم که خیلی اذیت نشدی و برای من دوری از تو سخته... روز یکشنبه با هم از خونه اومدیم بیرون، رفتیم دو سه تا باشگاه سر زدیم و من بالاخره یه جایی رو پیدا کردم و اسم نوشتم، رفتیم مهدی که بهار میرفت و صحبت کردیم اما طی تحقیقات به عمل اومده خیلی شرایط و مزایاش خاص نبود اما هزینه اش خیلی بالا بود و با هم جور در نمیومد... به همین خاطر انصراف دادیم، روز دوشنبه با هم رفتیم کانون پرورش فکری کودک و نوجوان و اونجا رو خیلی دوست داشتی اما گفتن که چون سه سالت تموم شده هنور کوچولویی، از بهار سال دیگه میتونی اونجا بری کلاس نقاشی، موسیقی و خلاقیت و ... با هم دوباره راهی س...
18 مهر 1391

اسباب کشی به خونه ی جدید...

سلام عشق مامان، نمیدونی وقتی خونه ی جدیدمون رو دیدی چقدر واکنشت جالب بود، حیف که اون لحظه دوربین کنارم نبود تا ثبت کنم برات، اما اینجا برات ثبت میکنم واکنشت رو تا بعدا که بزرگ شدی خودت بخونی و بدونی که چقدر باهوش و فهمیده ای.... روز پنجشنبه ششم مهر ماه که بابا کلید خونه رو تحویل گرفت، من و بابایی یه سری وسایل رو آوردیم و چیدیم که مربوط به آشپزخونه میشد و تو اون روز خونه مامان پروین بودی، روز جمعه که خاله افسانه اینا اومدن کمکمون کلیه وسایلمونو از اونجا منتقل کردیم، اول من و تو به همراه خاله افسانه با یک ماشین که از کارتن پر بود اومدیم خونه، وقتی در و باز کردم و تو وارد خونه شدی، دستات رو گذاشتی دو طرف صورتت و با هیجان خاصی گفتی وایییییییییی...
10 مهر 1391

سی و هفت ماهگیت مبارک دخترم...

سلام نفس مامان، امروز اول مهر ماه، مهربونترین ماه ساله... و تو سی و هفت ماهه شدی، همینطور مثل برق و باد داره میگذره ها... خدایا این روزها رو بر ذهن و خاطرم ماندگار کن، مبادا فراموش کنم ثانیه های بزرگ شدن کودکم را که این روزها بسیار بسیار شیرین و دوست داشتنی است... نفس من، عشق من، عمر من دیگه خانومِ خانوم شدی، نفس مامانی و جونم به جونت بسته است... خداروشکر که امروز که تولد سی و هفت ماهگیته من بخش زیادی از دغدغه هام که قبلا گفته بودم حل شده، و ایناها رو مدیون خدای مهربون و دعاهای دختر گلم هستم، روز چهارشنبه بیست و نهم شهریور بالاخره اون خونه ای که من و بابایی دیدیم و پسندیدیم رو قرارداد بستیم، دیگه همه چی تموم شد و باید ششم مهر خونه رو تخلیه ...
1 مهر 1391